یک تیر و چند نشان

امروز بعد از اینکه از خواب پاشدم مثل هر روز اول موهامو شونه کردم بعد خودم رو وزن کردم  قرصی رو که باید ناشتا میخوردم رو خوردم  ، زیر کتری رو روشن کردم، لباسا رو ریختم تو ماشین و بعد گوشی رو چک کردم  دیدم همسرم ساعت ۸.۳۰ تماس گرفته باهاش تماس گرفتم گفت امروز میری درمانگاه؟ گفتم آره ماشین لباسا رو بشوره پهن میکنم بعد میرم. گفت خب کارت تموم شد زنگ‌بزن میام دنبالت باهم برگردیم خونه...

گوشیم شارژ نداشت زدم به شارژ و بعدم رفتم مقدمات صبحانه رو آماده کردم. نون بربری تازه رو که دیشب همسر خریده بود رو گذاشتم تو ماکروفر که یخش وا بشه و بعدم یه چای قند پهلو و یه صبحانه دبش خوردم  بعد هم کرم ضد آفتاب و ... زدم و لباس پوشیدم تو این فاصله ماشین هم تموم کرد لباسا رو انداختم روی طناب که تو آفتاب اردیبهشت خشک بشن ( اعتقاد دارم لباس حتما باید با آفتاب یا باد طبیعی خشک بشه) 

بعد نتایج آزمایش قبلی رو برداشتم و اومدم سرکوچه دیدم ای جاااان اتوبوس، از سرِ میدون که فاصله چندانی با کوچه ما نداره داره میاد. بدو بدو خودم رو رسوندم به ایستگاه خوشبختانه همزمان با اتوبوس رسیدم تا نشستم تو اتوبوس یهو یادم افتاد که هی دل غافل گوشی رو یادم رفت بردارم دیگه واقعا حال اینکه از اتوبوس پیاده شم و برگردم خونه رو نداشتم گفتم امروز بدون گوشی برم ببینم چی پیش میاد 

اومدم درمانگاه و نتیجه رو گرفتم دکترم متخصص همون درمانگاه بود گفته بود دیگه نمیخواد وقت بگیری بدون نوبت بیار ببینم برای همین بدون معطلی  رفتم و نتیجه ام ار آی رو نشون دادم که دکتر گفت خوشبختانه مشکلی نداری و آزمایشات هم خوبه اگه دوباره این سرگیجه تکرار شد برو متخصص گوش و حلق و بینی احتمالا مشکل از مایع درونی گوش باشه 

خداروشکر کردم و از درمانگاه اومدم بیرون حالا مونده بودم چطور بدون گوشی به همسرم خبر بدم که تنها راه چاره رو در این دیدم برم اداره هم همکارا رو ببینم هم از اونجا به همسر اطلاع بدم که اونجا بیاد دنبالم و نگرانم نباشه. درمانگاه با اداره حدود دویست یا سیصد متر فاصله داره. رفتم اداره و یه راست رفتم دفتر حقوقی و دوسه تا از همکارا رو اونجا دیدم . یکی از بازنشستگان سال های قبل هم اومد و کلی از دیدنش خوشحال شدم. نشستیم و از اوضاع و احوال هم سوال کردیم و ایشون پیشنهاد داد که بیا با هم کانون بازنشستگان شرکت رو راه بندازیم که من به شدت استقبال کردم و گفتم آماده همه جور همکاری هستم. البته اون موقع حواسم نبود که من بازنشسته تهران هستم نه قم. قاعدتا عضو کانون تهران مزایای بیشتری خواهد داشت و حالا  نمیدونم عضو کانون تهران باشم بهتره یا قم؟ البته که سابقه ام تو قم خیلی بیشتره و حتی ارتباط و رفت و آمدمم اینجا بیشتره. حداقل هفته ای یکی دوبار بابت کارهای اداری یه شرکت خصوصی که وکیلش  هستم باید مدام تو اداره قم رفت و آمد کنم از طرفی امکانات تهران بیشتره و کانون اونجا صد دردصد وسیع تر و تعداد اعضا هم بیشتره  الان دو دلم چکار کنم به نظر شما دوستان عضویت تهران رو اوکی کنم یا قم رو ؟

ساعت ۱۲ طبق قرار از شرکت اومدم بیرون و با همسر برگشتم خونه . تو راه داشتم فکر میکردم چقدر اینجا همه چی دم دسته و واقعا زندگی آسونه.  اگه من تو تهران میخواستم امروز همین کارها رو انجام بدم و گوشی رو هم فراموش کرده بودم چه مصیبتی داشتم!!؟؟؟ سه شنبه هفته ی دیگه تو تهران نوبت معاینه فنی ماشین رو داریم چهارشنبه هم نوبت دکتر همسر هست یه سر هم باید برم تامین اجتماعی شعبه ۱۸ ، از الان عزا گرفتم این سه چهار روزه چه اعصاب خوردی خواهیم داشت. اما اینجا از خونه تا درمانگاه با اتوبوس نیم ساعته اومدم، درمانگاه کاملا تخصصی که با بیمه ما قرارداد داره و کاملا رایگانه همه چی دردسترس، بعد هم نزدیک به اداره بود و من با یه تیر چندتا نشون رو هم زدم. همکارا رو دیدم، تعدادی از نامه های شرکت خصوصی رو پیگیری کردم، فهمیدم باید عضو کانون بازنشستگان بشم و از مزایاش استفاده کنم  به همسرم راحت اطلاع دادم و در نهایت با ایشون بدون دردسر برگشتم خونه ... چی از این بهتر؟


عمر شادی ها کوتاهه

خب طبق معمول پدر و پسر برنامه ها و تفریحات خودشون رو دارند و روز و هفته شون به خوبی سپری میشه این وسط فقط منم که مدام درگیر کار خونه و شستشو و رفت و روب و آشپزی هستم و با توجه به اینکه هر دو هفته یه بار هم درگیر رفتن به تهران و  کلینیک و پیگیری درمان همسر میشم،قاعدتا  یهو از درون خالی میشم و سطح انرژی و انگیزه به شدت پایین میاد و میرم تو خودم و حوصله حرف زدن و انجام هیچ کاری رو پیدا نمی کنم و همسر هم به خوبی این مسئله رو درک میکنه اما کاری هم نمی تونه بکنه هرکاری هم بخواد بکنه واقعا جز زحمت برای من هیچی نداره نمونه اش همین دیشب بود که مثلا میخواست با برنامه ریزی یه خورده حال و هوای منو عوض کنه اما به جز زحمت و بدو بدو و بعدشم شاهد یه اتفاق وحشتناک بودن هیچی برام نداشت. 

از هفته گذشته مثل چندماه گذشته طبق این پست، سرگیجه دوباره اومده سراغم و زندگیم رو مختل کرده به همین خاطر دوسه مرتبه درمانگاه و آزمایشگاه و دکتر رفتم و در آخر دکتر گفت چون به فاصله چند ماه این سرگیجه تکرار شده و آزمایشات هم چیزی نشون نمیده و نرماله برام ام آر آی نوشت. انجامش دادم روز دوشنبه بایدبرم نتیجه رو بگیرم و نشون دکتر بدم در هر صورت این چند روز حسابی کلافه بودم  

دیروزساعت 5.5 بعداز ظهر همسر آماده شده بود که مثل هر روز عصر بره بیرون اما وقتی دید من بی حال و بی رمق یه گوشه مبل کز کردم گفت پاشو لباس بپوش بریم بیرون گفتم تو هم یاد گرفتی هی بدون برنامه ریزی بگی پاشو بریم بیرون آخه بیرون رفتن الکی و بدون برنامه و هدف چه دردی دوا می کنه به غیر از اینکه تو ترافیک اعصابمون خورد بشه و خستگی روز رو دوچندان کنیم ؟

گفت بیا امشب بریم کاشان یه جایی رو اجاره می کنیم و روز بعد هم میریم قمصر یا نیاسر الان وقت گلاب گیریه. من حرفی نداشتم اما گل پسر قبول نکرد و گفت تنهایی صفایی نداره اگه خانواده میم قبول می کنند من حاضرم بیام.( ما با این خانواده از سال 77 همسایه و دوست هستیم و این دوستی خیلی عمیقه و خیلی هم باهاشون صمیمی هستیم مسافرت های زیادی رو باهم تجربه کردیم و اخلاق همدیگه دستمونه و همیشه هم بهمون خوش گذشته)به همسر گفتم الان دیگه دیره برای برنامه ریزی کردن برای کاشان.  زنگ بزن بهشون بگو شب بریم یکی از بوستان های شهر 

پدر و پسر از خونه زدن بیرون !! گل پسر گفت وقت آرایشگاه دارم همسر هم گفت باید برم ختم. تو مسیر بهشون زنگ میزنم بعدش بهت خبر میدم. البته  که با این پیشنهاد، خانواده آقای میم هم بسیار خرسند شدند و ما خانما خودمون قرار مدارا رو گذاشتیم قرار شد تو وقت باقی مانده تا ساعت 8 شب هرچی خوراکی داریم با خودمون برداریم و زیاد سخت نگیریم من پیشنهاد دادم کوکو سبزی یا سیب زمینی بپزیم 

تصمیم گرفتم هر دوتا کوکو رو بپزم بنابراین سریع دست به کار شدم و سیب زمینی رو تو زودپز پختم و تا سیب زمینی بپزه کوکو سبزی رو بار گذاشتم. تواین فاصله یه کوه ظرف هم شستم و ظرف و ظروف رو جمع کردم و آب جوش و میوه و تنقلات هم برداشتم و طبق قرار ساعت 8 تو یکی از بوستان های بزرگ شهر بودیم. هوا بسیار لطیف و البته خنک بود بعد از خوردن چای و مقداری تنقلات سفره شام رو کشیدیم و دیدیم به به هر دومون هردوتا کوکو با کلی مخلفات رو تهیه دیدیم. شام رو خوردیم و بعد بچه ها نشستند به بازی و ما خانما نشستیم به حرف زدن و آقایون هم رفتند که تو پارک قدم بزنند. کم کم هوا داشت خنک تر میشد همسر دیگه واقعا توان نشستن روی زمین رو نداشت آقای میم هم ابراز خستگی می کرد. بنابراین ما خانما بهشون پیشنهاد دادیم شماها برید خونه ما هروقت خسته شدیم خودمون با ماشین دختر آقای میم بر می گردیم.(شش نفربودیم که قرار بود با یه کوئیک برگردیم)

تا ساعت یک نیمه شب نشستیم و بچه ها بازی کردند و تو سر وکله هم زدند و ما دوتا خانم هم باهم نشستیم به درد دل کردن البته بگم گل پسر تو این جمع شش نفره تنها بود بقیه همه خانم بودند ولی از اونجایی که از بچگی تو دست و بال هم بزرگ شدند بنابراین اصلا احساس ناراحتی نمی کرد. ساعت یک دیگه دیدیم نه می تونیم بشینیم نه هوا اجازه نشستن میده به شدت رو به سردی رفته بود. وسایل رو جمع کردیم که بریم سمت ماشین گل پسر گفت مامان من باید برم دستشویی تا شما برسید به ماشین من برگشتم.  اینو گفت و مثل قرقی و با سرعت از ما دور شد. حالا ما از دور خیابون اصلی بوستان رو میدیدیم که یه موتوری با سرعت از سمت چپ و یه ماشین هم از سمت راست دارن رد میشن و گل پسر هم به سرعت  از روی پرچین های پارک پرید تو خیابون. اینقدر این صحنه برای من و بقیه هولناک بود که همه باهم هم صدا شروع کردیم به جیغ زدن که مراقب بااااااش ماشین و موتور داره به سرعت رد میشه اونم بدون توجه به حرفای ما از لابه لای ماشین های در حال حرکت رفت اونور بوستان. من قشنگ شروع کردم به لرزیدن از دیدن این صحنه یه لحظه خدا رو صدا کردم و گفتم خدایا خودت رحم کن.  اینقدر این صحنه برای من شوکه کننده بود که به خنده عصبی تبدیل شده بود بچه ها میگفتند چرا میخندی ؟ گفتم از کله خرابی این پسرها آدم نمی دونه حرص بخوره ، گریه کنه یا خنده کنه 

دردسرتون ندم از بوستان اومدیم بیرون و افتادیم توی کند راه کنار بزرگراه، عجیب شلوغ بود و ترافیک وحشتناک. مونده بودیم این وقت شب چرا ترافیکه؟ حرکت کاملا لاک پشتی بود و حوصله مون سر رفته بود که یهو دیدیم چندتا ماشین پلیس وایساده و راه بندونه جلوتر که رفتیم یه دفعه با یه جنازه که با پارچه سفید روش رو پوشونده بودند مواجه شدیم فکر کنید این اتفاق دقیقا وقتی از بوستان خارج شدیم افتاده یه پژو با سرعت غیر مجاز درحال حرکت بوده که نزدیک پل عابر پیاده میزنه به یه نوجوان 17 ساله که میخواسته از پل عابر بره اونور بزرگراه و از بزرگراه پرتش میکنه تو کندراه و در جا می کشه. اینقدر این صحنه برای من و بقیه وحشتناک بود که دوباره یاد گل پسر افتادم که با اون سرعت خودش رو انداخت تو خیابون از تصور اینکه ماشین یا موتور بهش میزد چی میشد سرگیجه گرفتم. حال همه دگرگون شده بود و میگفتند خدایا چرا ما باید شاهد همچین صحنه ای باشیم و اینجوری شادی و نشاطمون از دماغمون دربیاد

با حالی نزار و خراب و با سردرد وحشتناک رفتم تو رختخواب و به خانواده اون جوون که الان این خبر رو بهشون میرسونن و چه حالی خواهند داشت فکر می کردم و خوابم نمی برد بعد هم با خودم میگفتم چرا واقعا عمر شادی ها اینقدر کوتاهه و اینکه آدمیزاد همه زندگی و وجودش به مویی بنده 

اینم از یه شب که خواستیم حال و هوامون عوض شه بیشتر داغون شدم. امروز دیدم تو سایت ها خبر این تصادف وحشتناک درج شده خدا به خانواده اش صبر بده واقعا سخته 



اگه بابام بود

چقدر تلخه جمله “اگه بابام بود امروز داشتم فکر می کردم اگه بابام بود

چقدر همه چبز تو زندگبم فرق داشت زندگی خیلی قشنگتر بود

چقدر دلخوشی داشتم

چقدر امید داشتم بدون پدرزندگی ناقصه هرکاری هم کنی هر چقدرم موفق باشی تو بهترین لحظه ها باز یه چیزی کمه اینو با تمام وجودم حس کردم

تو این سه سال نبودنت حتی یک روز هم بدون یاد تو سپری نشده. هنوز نتونستم باور کنم رفتنت رو

اردیبهشت همیشه برای من یه ماه خاص بود یه زیبایی و معنای خاصی برام داشت اصلا بهش میگفتم "اردیبعشق" اما بابای مهربونم از وقتی که در روزهای آغازین این ماه از پیشمون رفتی دیگه هرگز اون طراوت و زیبایی رو حس نخواهم کرد چون بابا ندارم که دلم بهش خوش باشه بابا متولد بهار بود حتی بهار هم دیگه اون زیبایی رو برای من نداره

برام اسوه صبر و شکیبایی بودی اینقدر برام شکست ناپذیربودی  و مثل کوه استوار میدیدمت که مرگت رو هنوز باور نکردم هنوز میگم میرم کرمان بابا میاد استقبالم و با روی خندان و شاد میگه خوش آمدی دخترم صفا آوردی 

کاش اون شب کذایی و اون زمین خوردن الکی در تقدیرت نبود که اینگونه ناباورانه از دستت بدیم 


 امیدوارم هر قطره عرقی که در بزرگ کردن من ریختی

در جنت برایت دریایی شود

ادامه درمان و خودآزاری :)

بعداز عملی که همسر در تیرماه سال گذشته داشته و تو این پست گزارشش رو نوشتم بعد از یک ماه استراحت دوباره از شهریور ماه ادامه درمان دارویی رو شروع کرده و هر سه هفته یکبار باید بریم کلینیک و دکتر ویزیتش کنه یه رفت و آمد بسیار فرسایشی و نفس گیر شده  جلسه یازدهم که هفته پیش رفتیم همسرم به دکتر گفت خسته شدم دیگه. دکتر با گشاده رویی وصف ناپذیری گفت عوضش داری نتیجه این صبوری رو میگیری با اون وضعیتی که شما تو دوره شیمی درمانی داشتی و اون همه بثورات پوستی و کبد کاملا درگیر!! درمانت خیلی خوب جواب داده واقعا باید شکرگزار باشی و نا امید نشی ولی به احتمال قوی یه دوره استراحت بهت بدیم فقط باید نتیجه پت اسکن رو ببینم و تصمیم بگیرم 

جلسه چهارم دوره درمانی بعد از عمل بود که دکتر پرده از راز هولناکی برداشت و گفت سرطان کل کبد شما رو درگیر کرده بود و ما برای همین جراحی کبد رو انجام ندادیم ولی برای اینکه روحیه رو نبازی بهت چیزی نگفتیم من تو این پست اینقدر خوش خیال بودم که فکر کردم کبد رو جراحی نکردن به دلیل این بوده که کبد به درمان جواب داده 

تو جلسه یازدهم (25 فروردین) معرفی کردند به بیمارستان شریعتی برای انجام پت اسکن گفتند برای خرداد ماه یه پت بگیرید تا ببینم این دوره درمانی چه اثری داشته آخرین جلسه درمانی این دوره هم 19 اردیبهشت هست 

دیروزکه اول اردیبهشت باشه (3/2/1) ساعت 4.5 صبح پاشدیم رفتیم تهران که ساعت 8 دم بیمارستان باشیم برای گرفتن وقت پت اسکن ساعت 6.5 صبح دم بیمارستان بودیم اون موقع صبح این همه شلوغی !!!؟؟؟ به سختی یه جای پارک پیدا کردیم من رفتم نونوایی سنگکی اون ور خیابون نون تازه بگیرم که صبحانه بخوریم همسر هم رفت تو بیمارستان پرس و جو کنه که کی پرسنل میان 

تو ماشین صبحونه صرف شد و خیلی هم چسبید نون داغ و... بعدش من تو ماشین نشستم و همسر رفت داخل بیمارستان . تا ساعت 9 دکترای مرکز تصویر برداری سر کلاس آموزشی بودند و ملتی هم سرکار. واقعا فلسفه برگزاری این کلاس های آموزشی رو تو تایمی که به مریض گفتند حضور داشته باش رو نمی فهمم . تو این فاصله یکی دوبار همسر از پشت نرده ها اومد سراغم رو گرفت و یه بار هم کارت ملیش رو داد و گفت برام کپی بگیر مثل اینکه نیازه. بعداز گرفتن کپی منم به همسر به سالن انتظار ملحق شدم 

ساعت 9.15 بالاخره دکتر اومد برای امر خطیر مشاوره!!!!. ما نفر اول بودیم . یعنی این سوالای  دکتر رو منشی نمی تونست سوال کنه ؟( دیابت داری؟ جواب پاتولوژی قبلی رو داری؟ پت اسکن قبلی رو اینجا انجام دادی؟) واقعا نیاز بود ما این همه وقت معطل دکتر باشیم ؟ بعد از پرسیدن این سوالات سطحی ما رو معرفی کردبه منشی که بهمون وقت بده. برای 29 اردیبهشت وقت داد. ساعت 9.5 کارمون تو بیمارستان تموم شد. راستی نگم از افزایش وحشتناک حق ویزیت دکتر و آزمایش و پت اسکن . ویزیت دکتر که 50% افزایش پیدا کرده و از 172 تومن رسیده به 366 هزارتومن و پت اسکن هم از 8.5 میلیون رسیده به 11میلیون  تومن. افزایش حقوق کارمندان و بازنشستگان 20% واقعا عدالت محوری موج میزنه  اونوقت مالیات گریزی تو کدوم قشر زیاده ؟ کارمند قبل از اینکه حقوقش رو بگیره مالیاتش رو پرداخت میکنه . دکتر جماعت هم برای اینکه مالیات نده یه شماره حساب میده میگه برو عابر بانک پرداخت کن و حاضر نیست از کارتخوان پرداخت بشه. اووووف خدایا به کی و کجا شکایت ببریم؟ 

بعد از گرفتن وقت پت اسکن  رفتیم سمت تامین اجتماعی یوسف آباد همون جایی که حکم بازنشستگی من صادر شده . برای احیاء 4 ماه از سابقه ام که یکساله دنبالشم هی  منو ارجاع میدن به تامین اجتماعی کرمان و شعبه 28 و 18 تهران.  پوستی از من کندن که نگو و نپرس تازه ادعای سابقه من به اداره کار ارجاع نشده و رای اداره کار نداشتم اینقدر همه چی واضح و روشن بوده که در جا تامین اجتماعی کرمان  شرکتی رو که چهارسال توش کار کرده بودم رو محکوم کرد به پرداخت حق بیمه. شرکت هم به ناچار حق بیمه رو گردن گرفت و پرداخت کرد. اما... من همچنان در رفت و آمد بین این سه تا شعبه هستم.  18 فروردین رفتم شعبه 28 فرمودند باید بری همون شعبه ای که حکمت رو صادر کردند دوباره از سمت غرب راه افتادم اومدم مرکز شهر. بعد از کلی نشستن تو نوبت گفتند یه درخواست بنویس تا ما از اداره مالی استعلام کنیم.من جزئیات رو نوشتم و دادم به شعبه گفتند برو یکی دو هفته دیگه بیا ان شالله حکمت اصلاح میشه 

خانمه قشنگ هنگ بود پشت سیستم ! رنگ چهره اش کلا پریده بود و نمیدونست چطور باید عمل کنه .دست و پاش رو گم کرده بود و هی نچ نچ می کرد. یعنی یه اصلاح حکم اینقدر سخته که طرف نمیدونه باید چکار کنه؟ ده بار به همکار کناریش گفت چکار باید بکنم اونم راهنماییش کرد ده بار پاشد رفت پیش مدیرش ازش سوال کرد آخرش هم با اینکه همه چی واضح و روشن بود و کاربرگ پرداختی از طرف تامین اجتماعی کرمان ثبت شده بود باز یه نامه نوشتند برای تامین اجتماعی کرمان و گفتندباید کتبی اعلام کنه و گفتند دوباره ده روز دیگه بیا و از کرمان پیگیری کن و شماره شناسه نامه رو بگیر و بیار تا حکمت رو اصلاح کنیم یعنی واقعا کارد میزدی خونم در نمیومد. کلا نمیدونستند چکار باید بکنند هی از هم میپرسیدن ببینید رای داره یا نه منم میگفتم بابا کار به اداره کار نکشیده و سابقه منو هم شرکت و هم تامین اجتماعی کرمان تایید کرده حق بیمه هم پرداخت شده باز اینا حرف خودشون رو میزدند در هر صورت دوباره باید به داداشم یا یکی دیگه از اقوام رو بندازم که پاشن برن تامین اجتماعی و پیگیر این قضیه بشن تازه اگه دوباره اونجا انقولت نیان 

ساعت 11.5 از تامین اجتماعی با اعصابی خورد اومدیم سمت خونه. نزدیک خونه به همسر گفتم از مغازه مرغ فروشی جوجه کباب زعفرانی بگیره خودمون کباب کنیم . به اندازه دوسه تا سیخ جوجه گرفتیم و اومدیم خونه و روی کباب پز فلزی که دارم تو بالکن کباب کردیم و برنج رو هم بار گذاشتم و با نوشابه و مخلفات ناهار خوبی شد. بعد هم یه استراحت  کردیم فکر کنید از ساعت 4.5 صبح سرپا بودیم من که طبق معمول خوابم نبرد ولی همسر قشنگ بی هوش شد 

ساعت 5 بعدازظهر هم رفتیم خونه دخترم و یه دوساعتی اونجا نشستیم و دیدنی کردیم هرچه دخترم و دامادم اصرار کردند شام بمونیم  اما هرچی فکر کردیم دیدیم خیلی دیر میشه و تا برسیم قم شب از نیمه گذشته برای همین قول یه وعده دیگه رو دادیم  و برگشتیم ساعت 9 خونه بودیم 


تو مسیر به همسرم میگم نمیدونم چرا ما خودآزاری داریم در حالی که خونه داریم و می تونیم یه روز زودتر برای انجام کارهامون بیاییم  یه روز هم بمونیم و بعد با فراغ بال برگردیم هم دخترم آزرده خاطر نشه هم خودمون اذیت نشیم بعد خودمون جواب خودمون رو میدیم خب مشکلمون همینه که پسرم همراهی نمی کنه و با این که الان دیگه کلاس هاش تعطیل شده و تو خونه هست باهامون نمیاد و همیشه به خاطر ایشون صبح میریم و بعدازظهر بر می گردیم نمیدونم تا کی میخواهیم نگران بچه ها باشیم . بچه هایی که دیگه بزرگ شدند و اینقدر استقلال دارند که بشه تنهاشون گذاشت اما امان از نگرانی والدین خصوصا از نوع پدریش 


پی نوشت : تمام پست های مربوط به دوره درمانی همسر رو که بهم مرتبط می باشند رو از حالت تعلیق درآوردم