عمر شادی ها کوتاهه

خب طبق معمول پدر و پسر برنامه ها و تفریحات خودشون رو دارند و روز و هفته شون به خوبی سپری میشه این وسط فقط منم که مدام درگیر کار خونه و شستشو و رفت و روب و آشپزی هستم و با توجه به اینکه هر دو هفته یه بار هم درگیر رفتن به تهران و  کلینیک و پیگیری درمان همسر میشم،قاعدتا  یهو از درون خالی میشم و سطح انرژی و انگیزه به شدت پایین میاد و میرم تو خودم و حوصله حرف زدن و انجام هیچ کاری رو پیدا نمی کنم و همسر هم به خوبی این مسئله رو درک میکنه اما کاری هم نمی تونه بکنه هرکاری هم بخواد بکنه واقعا جز زحمت برای من هیچی نداره نمونه اش همین دیشب بود که مثلا میخواست با برنامه ریزی یه خورده حال و هوای منو عوض کنه اما به جز زحمت و بدو بدو و بعدشم شاهد یه اتفاق وحشتناک بودن هیچی برام نداشت. 

از هفته گذشته مثل چندماه گذشته طبق این پست، سرگیجه دوباره اومده سراغم و زندگیم رو مختل کرده به همین خاطر دوسه مرتبه درمانگاه و آزمایشگاه و دکتر رفتم و در آخر دکتر گفت چون به فاصله چند ماه این سرگیجه تکرار شده و آزمایشات هم چیزی نشون نمیده و نرماله برام ام آر آی نوشت. انجامش دادم روز دوشنبه بایدبرم نتیجه رو بگیرم و نشون دکتر بدم در هر صورت این چند روز حسابی کلافه بودم  

دیروزساعت 5.5 بعداز ظهر همسر آماده شده بود که مثل هر روز عصر بره بیرون اما وقتی دید من بی حال و بی رمق یه گوشه مبل کز کردم گفت پاشو لباس بپوش بریم بیرون گفتم تو هم یاد گرفتی هی بدون برنامه ریزی بگی پاشو بریم بیرون آخه بیرون رفتن الکی و بدون برنامه و هدف چه دردی دوا می کنه به غیر از اینکه تو ترافیک اعصابمون خورد بشه و خستگی روز رو دوچندان کنیم ؟

گفت بیا امشب بریم کاشان یه جایی رو اجاره می کنیم و روز بعد هم میریم قمصر یا نیاسر الان وقت گلاب گیریه. من حرفی نداشتم اما گل پسر قبول نکرد و گفت تنهایی صفایی نداره اگه خانواده میم قبول می کنند من حاضرم بیام.( ما با این خانواده از سال 77 همسایه و دوست هستیم و این دوستی خیلی عمیقه و خیلی هم باهاشون صمیمی هستیم مسافرت های زیادی رو باهم تجربه کردیم و اخلاق همدیگه دستمونه و همیشه هم بهمون خوش گذشته)به همسر گفتم الان دیگه دیره برای برنامه ریزی کردن برای کاشان.  زنگ بزن بهشون بگو شب بریم یکی از بوستان های شهر 

پدر و پسر از خونه زدن بیرون !! گل پسر گفت وقت آرایشگاه دارم همسر هم گفت باید برم ختم. تو مسیر بهشون زنگ میزنم بعدش بهت خبر میدم. البته  که با این پیشنهاد، خانواده آقای میم هم بسیار خرسند شدند و ما خانما خودمون قرار مدارا رو گذاشتیم قرار شد تو وقت باقی مانده تا ساعت 8 شب هرچی خوراکی داریم با خودمون برداریم و زیاد سخت نگیریم من پیشنهاد دادم کوکو سبزی یا سیب زمینی بپزیم 

تصمیم گرفتم هر دوتا کوکو رو بپزم بنابراین سریع دست به کار شدم و سیب زمینی رو تو زودپز پختم و تا سیب زمینی بپزه کوکو سبزی رو بار گذاشتم. تواین فاصله یه کوه ظرف هم شستم و ظرف و ظروف رو جمع کردم و آب جوش و میوه و تنقلات هم برداشتم و طبق قرار ساعت 8 تو یکی از بوستان های بزرگ شهر بودیم. هوا بسیار لطیف و البته خنک بود بعد از خوردن چای و مقداری تنقلات سفره شام رو کشیدیم و دیدیم به به هر دومون هردوتا کوکو با کلی مخلفات رو تهیه دیدیم. شام رو خوردیم و بعد بچه ها نشستند به بازی و ما خانما نشستیم به حرف زدن و آقایون هم رفتند که تو پارک قدم بزنند. کم کم هوا داشت خنک تر میشد همسر دیگه واقعا توان نشستن روی زمین رو نداشت آقای میم هم ابراز خستگی می کرد. بنابراین ما خانما بهشون پیشنهاد دادیم شماها برید خونه ما هروقت خسته شدیم خودمون با ماشین دختر آقای میم بر می گردیم.(شش نفربودیم که قرار بود با یه کوئیک برگردیم)

تا ساعت یک نیمه شب نشستیم و بچه ها بازی کردند و تو سر وکله هم زدند و ما دوتا خانم هم باهم نشستیم به درد دل کردن البته بگم گل پسر تو این جمع شش نفره تنها بود بقیه همه خانم بودند ولی از اونجایی که از بچگی تو دست و بال هم بزرگ شدند بنابراین اصلا احساس ناراحتی نمی کرد. ساعت یک دیگه دیدیم نه می تونیم بشینیم نه هوا اجازه نشستن میده به شدت رو به سردی رفته بود. وسایل رو جمع کردیم که بریم سمت ماشین گل پسر گفت مامان من باید برم دستشویی تا شما برسید به ماشین من برگشتم.  اینو گفت و مثل قرقی و با سرعت از ما دور شد. حالا ما از دور خیابون اصلی بوستان رو میدیدیم که یه موتوری با سرعت از سمت چپ و یه ماشین هم از سمت راست دارن رد میشن و گل پسر هم به سرعت  از روی پرچین های پارک پرید تو خیابون. اینقدر این صحنه برای من و بقیه هولناک بود که همه باهم هم صدا شروع کردیم به جیغ زدن که مراقب بااااااش ماشین و موتور داره به سرعت رد میشه اونم بدون توجه به حرفای ما از لابه لای ماشین های در حال حرکت رفت اونور بوستان. من قشنگ شروع کردم به لرزیدن از دیدن این صحنه یه لحظه خدا رو صدا کردم و گفتم خدایا خودت رحم کن.  اینقدر این صحنه برای من شوکه کننده بود که به خنده عصبی تبدیل شده بود بچه ها میگفتند چرا میخندی ؟ گفتم از کله خرابی این پسرها آدم نمی دونه حرص بخوره ، گریه کنه یا خنده کنه 

دردسرتون ندم از بوستان اومدیم بیرون و افتادیم توی کند راه کنار بزرگراه، عجیب شلوغ بود و ترافیک وحشتناک. مونده بودیم این وقت شب چرا ترافیکه؟ حرکت کاملا لاک پشتی بود و حوصله مون سر رفته بود که یهو دیدیم چندتا ماشین پلیس وایساده و راه بندونه جلوتر که رفتیم یه دفعه با یه جنازه که با پارچه سفید روش رو پوشونده بودند مواجه شدیم فکر کنید این اتفاق دقیقا وقتی از بوستان خارج شدیم افتاده یه پژو با سرعت غیر مجاز درحال حرکت بوده که نزدیک پل عابر پیاده میزنه به یه نوجوان 17 ساله که میخواسته از پل عابر بره اونور بزرگراه و از بزرگراه پرتش میکنه تو کندراه و در جا می کشه. اینقدر این صحنه برای من و بقیه وحشتناک بود که دوباره یاد گل پسر افتادم که با اون سرعت خودش رو انداخت تو خیابون از تصور اینکه ماشین یا موتور بهش میزد چی میشد سرگیجه گرفتم. حال همه دگرگون شده بود و میگفتند خدایا چرا ما باید شاهد همچین صحنه ای باشیم و اینجوری شادی و نشاطمون از دماغمون دربیاد

با حالی نزار و خراب و با سردرد وحشتناک رفتم تو رختخواب و به خانواده اون جوون که الان این خبر رو بهشون میرسونن و چه حالی خواهند داشت فکر می کردم و خوابم نمی برد بعد هم با خودم میگفتم چرا واقعا عمر شادی ها اینقدر کوتاهه و اینکه آدمیزاد همه زندگی و وجودش به مویی بنده 

اینم از یه شب که خواستیم حال و هوامون عوض شه بیشتر داغون شدم. امروز دیدم تو سایت ها خبر این تصادف وحشتناک درج شده خدا به خانواده اش صبر بده واقعا سخته 



نظرات 7 + ارسال نظر
قره بالا یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 ساعت 19:06

با ذوق داشتم میخوندم که رسیدم به آخرش ...
خدا به مادر و پدرش صبر بده

وای خیلی سخت و وحشتناکه من هنوز گاهی یادم میوفته اعصابم بهم میریزه

مامان یک فرشته یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 11:17 http://Parvazeyekfereshte.blogsky.com

خدا به مادر اون جوون صبر بده
ان شالله که چیز مهمی نیست این روزا خیلی از مردم رو میبینم که سرگیجه دارن بدون هیچ علتی حتی چند تا از اقوام.
کاش مسافرت رو قبول میکردین الان هوا همه جا عالیه .کاشان که دیگه بهشته الان

واقعا خدا صبر بده
بله خداروشکر چیز مهمی نبود امروز نتیجه ام ار آی رو گرفتم و دکتر گفت همه چی اوکی هست
من که قبول کردم برم پسرم حاضر نبود بریم

لیلی یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 07:53 http://leiligermany.blogsky.com

خوبه که یه پایه برای سفر و دورهم نشینی دارید. دا از این دوستی ها زیاد کنه

بله این خانواده همیشه پایه بودند و ما دلخوشیم بهشون
الهی آمین

Fall50 شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 22:01

مهندس خاتون جان ان شاالله که جواب آزمایش تون ختم به خیر بشه .برای آقاپسرتون صدقه بدید البته میدونم این کار را میکنید. بیچاره اون نوجوان بیچاره خانوادش زور آور اینکه داشته قوانین هم رعایت می کرده ومی خواسته از پل عابر پیاده بره.

جواب خوب بود شکر خدا
انروز دوشنبه ۱۰ اردیبهشت نتیجه رو گرفتم و بردم متخصص داخلی نشون دادم و گفت الحمدالله از لحاظ مغزی مشکل ندارید فقط اگه تکرار شد برو متخصص گوش و حلق
آخی اره منم همین رو گفتم اگه میخواست از بزرگراه رد بشه میگفتیم خب خودش مقصر بوده ولی این طور کشته شدن واقعا زوره

سلام شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 14:33

با درود
متاسفانه م دم بی علت عجول هستند
و حادثه ساز اند
خدا رحم کرده است

سلام
بله واقعا نمیدونم این همه عجله و سرعت برای چیه؟ الان ابن حادثه برای فرد پژو سوار خودش شده یه ترمز برای زندگیش تا ابد

سمیرا شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 11:27

خدا رحمتش کنه و به خانواده ش صبر بده شادی و غم توی زندگی در هم تنیده شده

از پریشب تا حالا لحظه ای فراموش نکردم و مدام جلو چشممه. خدا به خانوادش صبر بده
بله درسته ولی انگار غم و اندوه مردم بیشتره تا شادی

رضوان شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 00:06 http://nachagh.blogsky.com

خاتون عزیز انش الله خبر سلامت خود را برایمان بیاورید.چه کدبانو شما و خانم خانواده میم که هر دوتا کوکو ومخلفات را سریعا آماده کرده اید.انشا الله عاقبت به خیر باشید.خدا را شکر که دلخون نشدید از دست این آقا پسر.و متاسفم برای آن نوجوان هفده ساله که...مراقب خودتان باشید

ممنونم عزیز دل. ‌
الهی آمین
بله واقعا خداروشکر هر وقت اون صحنه میاد جلو چشمم تنم میلرزه
خدا بهشون صبر بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد