اگه بابام بود

چقدر تلخه جمله “اگه بابام بود امروز داشتم فکر می کردم اگه بابام بود

چقدر همه چبز تو زندگبم فرق داشت زندگی خیلی قشنگتر بود

چقدر دلخوشی داشتم

چقدر امید داشتم بدون پدرزندگی ناقصه هرکاری هم کنی هر چقدرم موفق باشی تو بهترین لحظه ها باز یه چیزی کمه اینو با تمام وجودم حس کردم

تو این سه سال نبودنت حتی یک روز هم بدون یاد تو سپری نشده. هنوز نتونستم باور کنم رفتنت رو

اردیبهشت همیشه برای من یه ماه خاص بود یه زیبایی و معنای خاصی برام داشت اصلا بهش میگفتم "اردیبعشق" اما بابای مهربونم از وقتی که در روزهای آغازین این ماه از پیشمون رفتی دیگه هرگز اون طراوت و زیبایی رو حس نخواهم کرد چون بابا ندارم که دلم بهش خوش باشه بابا متولد بهار بود حتی بهار هم دیگه اون زیبایی رو برای من نداره

برام اسوه صبر و شکیبایی بودی اینقدر برام شکست ناپذیربودی  و مثل کوه استوار میدیدمت که مرگت رو هنوز باور نکردم هنوز میگم میرم کرمان بابا میاد استقبالم و با روی خندان و شاد میگه خوش آمدی دخترم صفا آوردی 

کاش اون شب کذایی و اون زمین خوردن الکی در تقدیرت نبود که اینگونه ناباورانه از دستت بدیم 


 امیدوارم هر قطره عرقی که در بزرگ کردن من ریختی

در جنت برایت دریایی شود

ادامه درمان و خودآزاری :)

بعداز عملی که همسر در تیرماه سال گذشته داشته و تو این پست گزارشش رو نوشتم بعد از یک ماه استراحت دوباره از شهریور ماه ادامه درمان دارویی رو شروع کرده و هر سه هفته یکبار باید بریم کلینیک و دکتر ویزیتش کنه یه رفت و آمد بسیار فرسایشی و نفس گیر شده  جلسه یازدهم که هفته پیش رفتیم همسرم به دکتر گفت خسته شدم دیگه. دکتر با گشاده رویی وصف ناپذیری گفت عوضش داری نتیجه این صبوری رو میگیری با اون وضعیتی که شما تو دوره شیمی درمانی داشتی و اون همه بثورات پوستی و کبد کاملا درگیر!! درمانت خیلی خوب جواب داده واقعا باید شکرگزار باشی و نا امید نشی ولی به احتمال قوی یه دوره استراحت بهت بدیم فقط باید نتیجه پت اسکن رو ببینم و تصمیم بگیرم 

جلسه چهارم دوره درمانی بعد از عمل بود که دکتر پرده از راز هولناکی برداشت و گفت سرطان کل کبد شما رو درگیر کرده بود و ما برای همین جراحی کبد رو انجام ندادیم ولی برای اینکه روحیه رو نبازی بهت چیزی نگفتیم من تو این پست اینقدر خوش خیال بودم که فکر کردم کبد رو جراحی نکردن به دلیل این بوده که کبد به درمان جواب داده 

تو جلسه یازدهم (25 فروردین) معرفی کردند به بیمارستان شریعتی برای انجام پت اسکن گفتند برای خرداد ماه یه پت بگیرید تا ببینم این دوره درمانی چه اثری داشته آخرین جلسه درمانی این دوره هم 19 اردیبهشت هست 

دیروزکه اول اردیبهشت باشه (3/2/1) ساعت 4.5 صبح پاشدیم رفتیم تهران که ساعت 8 دم بیمارستان باشیم برای گرفتن وقت پت اسکن ساعت 6.5 صبح دم بیمارستان بودیم اون موقع صبح این همه شلوغی !!!؟؟؟ به سختی یه جای پارک پیدا کردیم من رفتم نونوایی سنگکی اون ور خیابون نون تازه بگیرم که صبحانه بخوریم همسر هم رفت تو بیمارستان پرس و جو کنه که کی پرسنل میان 

تو ماشین صبحونه صرف شد و خیلی هم چسبید نون داغ و... بعدش من تو ماشین نشستم و همسر رفت داخل بیمارستان . تا ساعت 9 دکترای مرکز تصویر برداری سر کلاس آموزشی بودند و ملتی هم سرکار. واقعا فلسفه برگزاری این کلاس های آموزشی رو تو تایمی که به مریض گفتند حضور داشته باش رو نمی فهمم . تو این فاصله یکی دوبار همسر از پشت نرده ها اومد سراغم رو گرفت و یه بار هم کارت ملیش رو داد و گفت برام کپی بگیر مثل اینکه نیازه. بعداز گرفتن کپی منم به همسر به سالن انتظار ملحق شدم 

ساعت 9.15 بالاخره دکتر اومد برای امر خطیر مشاوره!!!!. ما نفر اول بودیم . یعنی این سوالای  دکتر رو منشی نمی تونست سوال کنه ؟( دیابت داری؟ جواب پاتولوژی قبلی رو داری؟ پت اسکن قبلی رو اینجا انجام دادی؟) واقعا نیاز بود ما این همه وقت معطل دکتر باشیم ؟ بعد از پرسیدن این سوالات سطحی ما رو معرفی کردبه منشی که بهمون وقت بده. برای 29 اردیبهشت وقت داد. ساعت 9.5 کارمون تو بیمارستان تموم شد. راستی نگم از افزایش وحشتناک حق ویزیت دکتر و آزمایش و پت اسکن . ویزیت دکتر که 50% افزایش پیدا کرده و از 172 تومن رسیده به 366 هزارتومن و پت اسکن هم از 8.5 میلیون رسیده به 11میلیون  تومن. افزایش حقوق کارمندان و بازنشستگان 20% واقعا عدالت محوری موج میزنه  اونوقت مالیات گریزی تو کدوم قشر زیاده ؟ کارمند قبل از اینکه حقوقش رو بگیره مالیاتش رو پرداخت میکنه . دکتر جماعت هم برای اینکه مالیات نده یه شماره حساب میده میگه برو عابر بانک پرداخت کن و حاضر نیست از کارتخوان پرداخت بشه. اووووف خدایا به کی و کجا شکایت ببریم؟ 

بعد از گرفتن وقت پت اسکن  رفتیم سمت تامین اجتماعی یوسف آباد همون جایی که حکم بازنشستگی من صادر شده . برای احیاء 4 ماه از سابقه ام که یکساله دنبالشم هی  منو ارجاع میدن به تامین اجتماعی کرمان و شعبه 28 و 18 تهران.  پوستی از من کندن که نگو و نپرس تازه ادعای سابقه من به اداره کار ارجاع نشده و رای اداره کار نداشتم اینقدر همه چی واضح و روشن بوده که در جا تامین اجتماعی کرمان  شرکتی رو که چهارسال توش کار کرده بودم رو محکوم کرد به پرداخت حق بیمه. شرکت هم به ناچار حق بیمه رو گردن گرفت و پرداخت کرد. اما... من همچنان در رفت و آمد بین این سه تا شعبه هستم.  18 فروردین رفتم شعبه 28 فرمودند باید بری همون شعبه ای که حکمت رو صادر کردند دوباره از سمت غرب راه افتادم اومدم مرکز شهر. بعد از کلی نشستن تو نوبت گفتند یه درخواست بنویس تا ما از اداره مالی استعلام کنیم.من جزئیات رو نوشتم و دادم به شعبه گفتند برو یکی دو هفته دیگه بیا ان شالله حکمت اصلاح میشه 

خانمه قشنگ هنگ بود پشت سیستم ! رنگ چهره اش کلا پریده بود و نمیدونست چطور باید عمل کنه .دست و پاش رو گم کرده بود و هی نچ نچ می کرد. یعنی یه اصلاح حکم اینقدر سخته که طرف نمیدونه باید چکار کنه؟ ده بار به همکار کناریش گفت چکار باید بکنم اونم راهنماییش کرد ده بار پاشد رفت پیش مدیرش ازش سوال کرد آخرش هم با اینکه همه چی واضح و روشن بود و کاربرگ پرداختی از طرف تامین اجتماعی کرمان ثبت شده بود باز یه نامه نوشتند برای تامین اجتماعی کرمان و گفتندباید کتبی اعلام کنه و گفتند دوباره ده روز دیگه بیا و از کرمان پیگیری کن و شماره شناسه نامه رو بگیر و بیار تا حکمت رو اصلاح کنیم یعنی واقعا کارد میزدی خونم در نمیومد. کلا نمیدونستند چکار باید بکنند هی از هم میپرسیدن ببینید رای داره یا نه منم میگفتم بابا کار به اداره کار نکشیده و سابقه منو هم شرکت و هم تامین اجتماعی کرمان تایید کرده حق بیمه هم پرداخت شده باز اینا حرف خودشون رو میزدند در هر صورت دوباره باید به داداشم یا یکی دیگه از اقوام رو بندازم که پاشن برن تامین اجتماعی و پیگیر این قضیه بشن تازه اگه دوباره اونجا انقولت نیان 

ساعت 11.5 از تامین اجتماعی با اعصابی خورد اومدیم سمت خونه. نزدیک خونه به همسر گفتم از مغازه مرغ فروشی جوجه کباب زعفرانی بگیره خودمون کباب کنیم . به اندازه دوسه تا سیخ جوجه گرفتیم و اومدیم خونه و روی کباب پز فلزی که دارم تو بالکن کباب کردیم و برنج رو هم بار گذاشتم و با نوشابه و مخلفات ناهار خوبی شد. بعد هم یه استراحت  کردیم فکر کنید از ساعت 4.5 صبح سرپا بودیم من که طبق معمول خوابم نبرد ولی همسر قشنگ بی هوش شد 

ساعت 5 بعدازظهر هم رفتیم خونه دخترم و یه دوساعتی اونجا نشستیم و دیدنی کردیم هرچه دخترم و دامادم اصرار کردند شام بمونیم  اما هرچی فکر کردیم دیدیم خیلی دیر میشه و تا برسیم قم شب از نیمه گذشته برای همین قول یه وعده دیگه رو دادیم  و برگشتیم ساعت 9 خونه بودیم 


تو مسیر به همسرم میگم نمیدونم چرا ما خودآزاری داریم در حالی که خونه داریم و می تونیم یه روز زودتر برای انجام کارهامون بیاییم  یه روز هم بمونیم و بعد با فراغ بال برگردیم هم دخترم آزرده خاطر نشه هم خودمون اذیت نشیم بعد خودمون جواب خودمون رو میدیم خب مشکلمون همینه که پسرم همراهی نمی کنه و با این که الان دیگه کلاس هاش تعطیل شده و تو خونه هست باهامون نمیاد و همیشه به خاطر ایشون صبح میریم و بعدازظهر بر می گردیم نمیدونم تا کی میخواهیم نگران بچه ها باشیم . بچه هایی که دیگه بزرگ شدند و اینقدر استقلال دارند که بشه تنهاشون گذاشت اما امان از نگرانی والدین خصوصا از نوع پدریش 


پی نوشت : تمام پست های مربوط به دوره درمانی همسر رو که بهم مرتبط می باشند رو از حالت تعلیق درآوردم 

یک تجربه

دست و بال من همیشه ی خدا یا زخمیه، یا کبوده یا سوخته اونم از نوع عمیقش

بیشتر سوختگی رو تجربه میکنم و چقدرم بدِ و چقدر طول میکشه تا التیام پیدا کنه!!

و خیلی جالبه که سوختگی ها خیلی شکیل و هنرمندانه هستند و اکثرا هم به صورت چشم و ابرو دستام میسوزه. نمونه اش این پست که چند سال پیش به ثبت رسوندم  

تو آبان ماه هم رفته بودیم اصفهان چون ظهرا ناهار مفصل میخوردیم سعی می کردیم  شبا یه چیز سبک بخوریم یه شب با امکانات محدودی که تو سوییت بود اومدم نیمرو بپزم(تو یه قابلمه بزرگ) قابلمه رو کج کردم که گوشه ش کره رو آب کنم و تخم مرغا رو بشکنم همون گوشه همین جور که قاشق دستم بوده روی حرارت شعله حسابی داغ شده بود و منم حواسم نبود قاشق گرفت به انگشت وسطی و دقیقا به شکل یه چشم، تاول بزرگی بین انگشت اشاره‌ و وسطی ظاهر شد که تا همین اواخر آثارش روی انگشتم بود و چقدر اذیتم کرد

پریروز کمی پسته بو میدادم (یا به قول خودمون برشته می کردم) ساق دستم گرفت به قابلمه و یه خط سوختگی انداخت رو دستم 

یا مثلا دیروز درِ کتری رو برداشتم ببینم جوش اومده یا نه؟ بخار آب زد و تمام انگشتان دستم رو به طرز جانسوزی سوزوند 

حالا بگم از یه تجربه که قطعا به دردتون خواهد خورد. چند وقت پیش خواهرم و مامانم چند روزی مهمون ما بودند. آخر شب بود و من داشتم آشپزخونه رو جمع و جور می کردم و ظرفای شام رو جا میدادم که خواهرم گفت اتو رو بده من لباسم رو برای مهمونی فردا ظهر خاله جان اتو کنم که تو چمدون حسابی چروک شده.

من سالهاست دیگه اتوهای معمولی رو استفاده نمیکنم و از اتو پرسی استفاده میکنم ولی از اونجایی که فقط یه تیکه لباس بود اتو بخار دستی رو آوردم و به خواهرم گفتم تو برو به کارهای دیگه برس من خودم اتو میکنم. خواهرم رفت پایین که پوشک بچه رو عوض کنه و رختخواب ها رو پهن کنه منم کانتر آشپزخونه رو تمیز کردم و همونجا اتو رو گذاشتم روی بخار و آخرین حد درجه حرارت. دیدم ای بابا چون چند ساله استفاده نشده انگار شیارهای سطح اتو پرشده از رسوبات و بخار نمیکنه بنابراین از حالت بخار خارج کردم و با حرارت زیاد شروع کردم به اتو کشی در همین اثنا هم به همسر گفتم سرکه رو بیار تا داغه بریزم توش شاید افاقه کنه سوراخ های ساردبسته به واسطه سرکه باز شه. بعد از اتمام کار اتو رو از برق کشیدم و همونجا گذاشتم که مثلا خنک بشه رفتم دنبال کارهای دیگه ذهنمم شدید درگیر بهم ریختگی آشپزخونه بود هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که همسرم گفت سرکه رو ریختی داخل اتو گفتم نه الان میریزم یه سینی برداشتم که اتو رو بذارم داخلش بعد هم رفتم سمت اتو همین طور بی هوا اول دسته اتو رو با دست راستم گرفتم و اون دستمم چسبوندم به کف اتو!!! چسبوندن همانا و صدای جززززززز کف دستم همان و بعد هم یه جیغ بنفش از حلقوم بنده خارج شدن همان. 

همه ریختند تو آشپزخونه حالا من بالا می‌پریدم و پایین می‌پریدم و از شدت درد و سوزش به خودم میپیچیدم تمام برآمدگی های کف دستم متورم شده بود و پوست دستمم چروک شده بود اول گرفتم زیر آب سرد بعد خمیر دندون مالیدم  ولی شدت سوزش به حدی بود که توان حرف زدن نداشتم گفتم خدایا آخر شبی چه بلایی سر خودم آوردم حالا باید تا صبح تو سکوت شبانه درد بکشم و دم برنیارم !!! یهو یادم اومد یه جایی خونده بودم که آرد برای سوختگی خیلی خوبه سریع خمیر دندونا رو شستم و به همسر گفتم آرد رو از فریزر در بیاره و بپاشه کف دستم. خنکای آرد بود یا خود آرد این خاصیت رو داشت که یواش یواش سوزش کم شد و بعد از نیم ساعتی دستم رو شستم  و رفتم خوابیدم به خواهرم گفتم خیلی خوش خوابم حالا یه بهانه هم دارم که تا صبح جون بدم  اما با کمال تعجب خوابم برد و صبح که پاشدم هیچ آثاری از سوختگی دیشب روی دستم باقی نبود. باورم نمیشد آرد سفید این جور آب رو آتیش باشه. به مامانم میگفتم مامان واقعا نگاه کن انگار نه انگار این دست دیشب روی سطح اتو کباب شده این آرد معجزه کرد والا من قطعا مدتها درگیر این دست کباب شده بودم و حالا حالاها خوب بشو نبود 

امیدوارم هیچ کس این تجربه تلخ رو نداشته باشه اما این گوشه ذهنتون بمونه که آرد حداقل برای این قبیل سوختگی ها یه معجزه هست


* اسم خاله جان رو آوردم یادم اومد حدود یک هفته هست به کرونا مبتلا شده و ریه درگیره. دیشب هم اطلاع دادند حالش بدشده و بردنش آی سی یو . شوهرخاله هم به علت همین کرونا دوتا کلیه اش از کار افتاده و تو آی سی یو یه بیمارستان دیگه بستریه خاله جان هم از این موضوع اطلاعی نداره . لطفا برای بهبودی شون دعا کنید من فقط همین یه خاله رو دارم که انیس و مونسم بوده و برام مثل مادر می مونه 

عیدتون مبارک

تو این یک  هفته آخر ماه مبارک دوتا افطاری فورس دادم 

ساعت ۱.۵ بعدازظهر تصمیم گرفتم افطاری بدم به دو گروه و خیلی شیک و مجلسی هم ادا شد. فکر کنید اذان ظهر قم بودم تصمیم گرفتم دعوت کنم بعد راهی تهران شدم و سریع دست به کار شدم هیچی هم تو خونه نداشتم از راه رسیدم رفتم خرید و بعد هم خودم موندم چطور دو جور غذا با همه مخلفاتش رو آماده کردم . یکیش رو هم روز یکشنبه ساعت یک  یهو تصمیم گرفتم و وقتی اوکی دادن تازه شروع کردم به پخت و پز باز هم دو جور غذا و سفره افطار هم که کلا با شام و ناهار زمین تا آسمون فرق داره.  البته که آخر شب رسما رو به موت بودم. ان شاءالله قبول باشه 

+از سحر تا حالا ۸ جزء قرآن رو که عقب بودم رو خوندم هنوز جزء سی باقی مانده که ان شاءالله روز عید میخونمش. قشنگ سرگیجه گرفته بودم این صفحات آخری رو 

+ اگه دخترم تهران بود حتما یه برنامه سفر برای این چند روز تعطیلی میریختیم اما اونا برای دیدار با فامیل که نتونستند برای تبریک سال نو برن رفتند کرمان . منم کلا تنهایی سفر رفتن رو نمی‌پسندم پس بنابراین خونه میمونیم و میگذرونیم 


عیدتون مبارک دوستان گلم .طاعاتتون قبول حق . تعطیلات خوبی داشته باشید و در کنار خانواده خوش بگذره 


بعدا نوشت: ساعت ۱۲.۳۰ شب و من تنها تو خونه. همسرم که از ساعت ۴ رفته و هنوز نیومده البته گفت افطاری دعوتم یکی دوبار هم زنگ زد و احوالم رو پرسید پیامکی هم عید رو تبریک گفت ولی میدونم که دو روز آینده هم به شدت سرگرم دید و بازدید عید خواهد بود چون دوستان عربش به شدت به عید فطر اهمیت میدن و مراسمات جالبی دارن 

پسرمم تا عید رو اعلام کردند لباس پوشید و رفت بیرون با دوستاش باشه. واقعا بعضی وقتا کفرم در میاد و میگم مثلا اگه الان من میخواستم تا این وقت شب رو بیرون باشم و با دوستام باشم آیا اونا هم‌ این پذیرش رو داشتند ؟؟؟ چقدر احساس تنهایی میکنم. هیچ دلخوشی و سرگرمی ندارم از صبح تا شب تو خونه خودم رو سرگرم کارهای خونه میکنم و روزها تکرار مکررات.

 بعد آقای موزون برنامه می‌سازه و میگه اگه نق بزنی ناشکری کردی و اون دنیا با گرز گران خدمتت میرسن 

هییییی !!! خدایا شکرت 



حلال کنید

به قرار اطلاع شب و بیست و یکم دو تا داعشی رو هنگام ورود به حرم حضرت معصومه دستگیر کردند . من و پسرم هم تو حرم بودیم. حرم جای سوزن انداختن نبود 

الان هم در حال ورود به حرم هستم. امشب تنها هستم 

از همگی التماس دعا دارم. همتون رو در نظر خواهم داشت و حاجاتتون رو خواهم خواست. بهترین ها در تقدیرتان باد

اگه احیانا اتفاقی افتاد لطفا حلال کنید 

رومیزی پرماجرا

من بازارهای سنتی رو خیلی دوست دارم ازاین  پاساژهای امروزی  چند طبقه با دکوراسیون شیک پر از آشغال اصلا خوشم نمیاد واقعا به نظرم رفتن تو این جور جاها وقت تلف کردنه هم به شدت گرونن هم یه مشت اجناس  بُن جل  به درد نخور رو به چند برابر قیمت میکنن تو پاچه ملت 

مدتی بود دنبال رومیزی بودم ولی تو پاساژا مدلای قشنگی نمیدیدم برای میز تهران رومیزی توری خریدم گرون اما نه چندان جذاب!!! چند وقت پیش رفتم بازارسنتی برای خرید رو میزی گِرد. تا به مغازه دار میگفتم رومیزی میخوام از این رومیزی های ترمه و توری و ... رو بهم‌نشون میدادن ولی من دنبال یه چیز خاص بودم

کل بازار رو زیرورو کردم تا بالاخره وقتی برای یه مغازه دار گفتم یه چیز بافتنی ظریف و قشنگ میخوام مثل قلاب بافی .گفت خانم  دارم حریر ابریشمی ! ولی خیلی گرونه . گفتم حالا بیار ببینم 

تا آورد و بازش کرد چشمام قلب قلبی شد دیدم همونیه که میخوام خیلی قشنگ و زیبا بود والبته گرون ... دو دل شدم به همسرم گفتم خیلی گرونه ولی واقعا قشنگه 

از اونجایی که وقتی دست رو یه چیزی برای خرید میذارم همسرم نه نمیگه با مغازه دار شروع کرد به چونه زدن  من دستش رو کشیدم گفتم ولش کن خیلی گرونه ولی ایشون گفت پسندش کردی دیگه کارت نباشه خلاصه با چونه فراوون اگه اشتباه نکنم  حدود ۲۵۰ تا ۳۰۰ هزارتومن تخفیف گرفت

اومدم انداختم رو میز گرد شش نفره. اینقدر زیبا و قشنگ بود که خودم هر وقت از کنارش رد میشم میگم دست بافندش درد نکنه 

جالب اینه که تو کل راسته بازار فقط همین مغازه از اینا داشت از هر کدوم سوال کردم گفتند نداریم 

دوسه ماه پیش دوباره رفتم سراغش و چندتا رومیزی برای عسلی های جلوی مبل خریدم اونا هم همین قدر قشنگ و جذابن 

حالا هر کی میاد خونه مون میگه وای اینا چقدر قشنگن 

مادرشوهر دخترم اومد گفت تا حالا این مدلی با این متراژ ندیده بودم و خیلی تو دل بروه اگه احیانا رفتید بازار برای منم یه شش نفره مستطیلی بخرید 

مدتی بعد داداشم اینا از کرمان اومدن زنداداشم عاشقشون شد و گفت بیا بریم منم بخرم. روز جمعه بود و بازار تعطیل بود و اونا هم صبح اول وقت شنبه میخواستند برن شمال

یه ماه مونده به عیدهم خواهر شوهرم اومد رومیزی عسلی ها رو دید و یک هفته مونده به عید زنگ‌زد بهم گفت اگه میشه مثل مال خودت رو برای منم بخر 

خلاصه که من همه اینا رو در نظر داشتم میخواستم برای مادر شوهر دخترم کادو ببرم رفتم از همین رومیزی  خریدم 

داداشمم تو این مدت خیلی بهش زحمت داده بودم و کارهای بیمه بازنشستگیم رو تو کرمان پیگیری کرده بود برای تشکر یه رومیزی هم برای زنداداش خریدم و رومیزی های عسلی رو هم برای خواهر شوهر خریدم 

ایام عید که رفتیم کرمان دست پر بودم اول رومیزی های خواهرشوهررو دادم.  مبلاشون رو تازه عوض کرده بودند و عسلی ها رومیزی میخواستند خودم کلی ذوق داشتم اونا دیگه جای خود داره . هرچی اصرار کرد پولش رو بده گفتم باشه هدیه از طرف من

مادر شوهر دخترم یه هفته قبل از ماه رمضان رفته بودند کرمان و از همون موقع مرتب زنگ میزدند شما کی میایین هر وقت اومدین مستقیم بیایید پیش ما 

تا بالاخره  یکشنبه اول سال وعده دادیم و رفتیم و رومیزی و یه قوطی سوهان رو دادم اما فرصت نشد رومیزی رو چک کنم ببینم اندازه هست یا نه 

روز بعدش خونه داداش دعوت بودیم. اونجا از فرصت استفاده کردم و به زنداداش گفتم بیار چک کنیم ببینیم واقعا اندازه هست یانه؟ دیدم ای دل غافل کوچیکه و فقط میوفته وسط میز و اصلا آویزون نمیشه قشنگی رومیزی هم به آویزون شدنشه. خیلی دمق شدم گفتم ایراد نداره برمیگردونم و میرم رومیزی هشت نفره رو میخرم 

حالا مونده بودم چطور به مادرشوهر دخترم بگم قطعا اونم انداخته رو میز و متوجه شده کوچیکه 

یه شب خونه دایی دامادم دعوت بودیم و اونا هم بودند از فرصت استفاده کرده و گفتم متاسفانه فروشنده ابعاد میز شش نفره دستش نبوده و رومیزی شش نفره نبوده!! بدید عوضش  کنم ایشون هم کلی تشکر کرد و گفت باشه میارم ولی خواهش میکنم دیگه پس بدید و نخرید چون میز اینجا روش سنگه نمیشه رومیزی انداخت . میز تهران هم شیشه انداختم بنابراین  زحمت نکشید

حس کردم انگار دلخور شده .( آخه اگه نمیخواستی چرا گفتید برای منم بخرید ؟) گفتم زحمتی نیست من میخوام برای زنداداشم رو عوض کنم مال شما رو هم عوض میکنم . کفت آخه همراهم نیست . میزبان که زنداداش خودش به حساب میومد هم شاهد گفتگوی ما بود. دیدم تو آشپزخونه میزبان میز چهار نفره هست گفتم احتمالا رومیزی اندازه میز ایشون باشه. از طرف من بدید به ایشون من دوباره میرم برای شما میخرم . از اون انکار از ما اصرار حالا واقعا نمیدونم چه برداشتی کرده که میگفت نمیخوام

خلاصه که امروز دوباره با همسر رفتیم بازار و رومیزی زن داداش رو عوض کردم و یه رومیزی جدید برای مادرشوهر دخترم خریدم تازه به گفته مغازه دار با قیمتهای قبلی و این که مشتری پروپاقرصش بودیم حدود ۷ میلیون تومان پیاده شدم 

فکر کنم ماجراهای این رومیزی ها حالا حالاها ادامه داشته باشه و هر گدوم از بستگان بیان و ببین یا ازم میخوان همراهی شون کنم برن بخرن یا من باید قبول کنم و بخرم 


آهان داشتیم تو بازار میرفتیم دو سه تا مغازه دیدم که چینی و آرکوپال فله ای داره یادم اومد دخترم میگفت میخوام یه دست آرکوپال بخرم چون چینی ها خیلی سنگینن و استفاده ازشون سخته. موقع خرید جهیزیه هرچی بهش گفتم آرکوپال هم بردار گفت من دوست ندارم.‌ دو دست چینی ۱۸ نفره خرید الان پشیمونه

میدونستم بسیار سخت  پسنده و ممکنه من یه گل رو براش بردارم بعد بگه نه مامان اینا زشتن من نمیخوام. از مغازه دار اجازه گرفتم عکس بگیرم گفت اگه واقعا قصد خرید دارید اشکال نداره. گفتم برای دخترم میخوام خیلی سخت پسنده خودشم اینجا نیست باید حتما خودش چک کنه والا رو دستم میمونه  بهش زنگ زدم گفتم تو تلگرام آنلاین باش عکس میگیرم هر کدوم رو پسندیدی بگو برات بخرم. همون اولین رنگ و نقش و نگاری رو که خودم دست گذاشتم روش رو پسندید. داشتم به مغازه دار میگفتم دو ساله عروسی کرده هنوز هرچی رو میخواد رو براش میگیرم. یه خانمه داشت کاسه آبگوشت خوری میخرید، خندید و گفت دوساله رفته هنوز داری بهش سرویس میدی!!!؟؟؟  اون دیگه کیه ! شما دیگه کی هستین !!!؟؟؟ والا پرروشون میکنین برو کنار ببینمممم... مرده بودم از خنده .

 باباش گفت بابا یه دونه دختر که بیشتر ندارم به اون ندم به کی بدم؟ خانمه گفت باشه یه دونه، دیگه شوهرش دادی رفته

مغازه دار هم گفت آره دیگه یه دونه اس  عزیزدردونه اس . خلاصه که یک و نیم هم اینجا خرج کردم .‌‌حالا میترسم برم سرویس رو خونه باز کنه بگه اه مامان این که مثل عکس نیست!!


 


قهر شش ماهه :)

تقریبا حدود شش ماهه که از اینجا قهر کردم و دیگه دلم نخواست بنویسم

دلم برای اینجا و دوستانم تنگ شده بود شاید از این به بعد بیشتر حوصله کنم بنویسم

تو این مدت فقط سه تا از دوستان وبلاگی احوالم رو می پرسیدند (گیل پیشی نازنین، سمیرا جان دوستی که وبلاگ نداره که با کامنتاش یا ایمیلاش منو خوشحال می کرد و خانم دکتر قره بالا عزیزاز صیمیم قلب دوستون دارم و هر وقت یادتون افتادم براتون دعا کردم

تو این مدت به خیلیا سرزدم و کامنت گذاشتم ولی فقط همین عزیزانی که در بالا نام بردم جویای احوالم بودند هزاران بار تشکر می کنم ازشون 


از این به بعد اگه وقت و حوصله یاریم کرد می نویسم. البته اگه دوباره زندگیم به تلاطم نیوفته 

 تمام نوشته های قبلی رو موقتا از دسترس خارج کردم اما  اگه مطلبی مرتبط با نوشته های قبلی بود لینک می کنم و دوباره در دسترس قرار میدم 


راستی سال نو مبارک. نمازه و روزه هاتون قبول. 


بعدا نوشت: نه مثل اینکه واقعا حوصله نوشتن ندارم از دیروز که پست گذاشتم تا همین الان (روز دوشنبه ساعت ۷) فقط یکی دوبار یادم اومده قهرم تموم شده 

خدایا توبه :(

حدود ۷ ماهه که بعد از سه سال وقفه دوباره شروع به نوشتن کردم. تقریبا اکثر مطالبم تو فاز منفی بودم و نوشتن از  دردها و رنج ها و غصه ها‌...

ولی خدا نکنه یه مطلب مینوشتم یه کمی از خوشی‌ها و شادی ها رو توش بروز دادم خدا چنان میزد تو دهنم که تا یه هفته لال بشم . 


واقعا به تجربه ثابت شد هر وقت اومدم یه خوشی رو جار زدم به ساعت نکشیده هرچی غم و غصه و درد بود رو سرم آوار شد

مثلا همین پست اخیر یه جا گفتم رفتیم جگر خوردیم تنها نکته مثبت پستم همین بود... خدا گفت تو غلط میکنی میای از خوشی هات مینویسی تو برو تو بدبختی هایی که روزانه برات ردیف میکنم دست و پا بزن...

میخوام گوش کنم و دیگه کلا ننویسم دست به درگاه خدا دراز میکنم و میگم خدایا غلط کردم دیگه بسه...


من از همه دوستانم که تو این مدت مطالبم رو خوندن و تو دردها و محنت ها شریکم بودند عذر میخوام ببخشید با مطالب سخیف خودم وقتتون رو گرفتم و بعضا ناراحتتون کردم


اگه حوصله پیدا کردم میام میخونمتون و براتون کامنت میذارم و اگه یه روزی فهمیدم خدا باهام آشتی کرده و دیگه تو دهنی نثارم نمی کنه شاید دوباره نوشتم 


خدانگهدار دوستون دارم 

کی بشه تموم شه :(

امروز جلسه سوم درمان همسرم  بود 

مثل شیمی درمانی باید ۱۲  جلسه  دارو دریافت کنه هر دوهفته یک بار دارو بخوره و یه هفته ا ستراحت بعد آزمایش بده و دکتر دارو دوره بعدی رو بر اساس اون بده 

امروز صبح ساعت ۷ راه افتادیم به سمت تهران ساعت ۹.۵ رسیدیم خونه ... به خورده ظرفای روز یکشنبه رو که شسته بودم رو تو کابینت‌ها جا دادم و به خورده وسایل داشتم جمع کردم . بعد هم رفتبم تره بار نزدیک خونه و صندوق عقب ماشین رو مملو از میوه های جورواجور کردیم و برگشتیم خونه به همسر گفتم ماهی بخر برای نهار ظهر ماهی سوخاری درست کنم که گفتند به هیچ عنوان نمیذارم امروز پای گاز وایسی مهمون من کباب ساطوری بناب تا نمازت رو بخونی منم اومدم . 

تو پاگرد آپارتمان همسایه رو برویی گفت صبر کنید و رفت و با یه ظرف آش بسیار خوشکل تزئین شده برگشت و گفت دیروز پختم ولی برای شما هم نگه داشتم بسیار خرسند شدم و تشکر کردم

 تا نمازم رو خوندم همسر با یه ظرف بزرگ کباب بناب و مخلفاتش از راه رسید حسابی گرسنه بودم و یه نصف کباب رو خوردم 

ظرف همسایه رو شستمو یه بسته قره قوروت گذاشتم توش و کلی تشکر کردم ازش بعد هم راهی کلینیک  شدیم. ساعت ۲ رسیدیم هنوز کلی مونده بود تا دکتر برسه . دکتر ساعت یه ربع به ۳ از راه رسید و ما هم نفر دوم رفتیم داخل . نتیجه آزمایش رو دید بهشون گفتم آقای دکتر خیلی آیتم ها قرمز شدن و در وضعیت هشدار هستند گفتند مهم نیست اثرات داروها روی نتایج اثر میذاره مهم هموگلوبین خون هست که نرماله بعد هم همسر رو معاینه کرد و حسابی شکمش رو ورز داد بعدشم گفتم خوشبختانه همه چی اوکی هست فقط بعداز جلسه چهارم باید ام‌ ار ای از شکم و لگن و کبد بگیرید بیارید  با قاطعیت هم بهمون اطمینان داد وضعیت خیلی خوبه و روند درمان خوب پیش رفته 

خلاصه ساعت ۳.۵ از مطب بیرون اومدیم و دوباره برگشتیم قم.‌‌‌ اگه مهمون نداشتم دوست داشتم بمونم و دخترم رو ببینم اما دخترم از صبح تا عصر کلاس داشت و امکان دیدنش نبود 

وقتی رسیدیم خونه له بودم به معنای واقعی کلمه  ولی باید میرفتم فکر شام می کردم ... تو راه به همسر میگفتم جدا این شام و ناهار برای من شده یه مصیبت کاش آدمیزاد فقط یه بار غذا میخورد


راستی دیروز سه شنبه رفتیم ساوه برای ختم اون دوستم که سرطان پانکراس داشت چه غوغایی  به پا بود. خدا بهشون صبر بده 

آی ام وری انگری

عصر سه شنبه برگشتیم تهران 

چهارشنبه نوبت دکتر داشتیم.از ساعت ۱ بعد از ظهر تو کلینیک رو صندلی های چوبی مزخرف نشستم و حرص خوردم 

اول به خاطر همسر که ساعت ۷ نوبت اینترنتی گرفته اما از ساعت یک رفته تو کلینیک نشسته. میگه من این مدت همیشه اول وقت اومدم چون مریض اول وقت نبوده رفتم ویزیت شدم واقعا این اخلاقش رو اعصاب منه نمیفهممش فکر کن دو ساعت معطل بشی که نفر اول یا دوم ویزیت بشی.‌‌

فقط یه بار بهش گفتم وقتی ساعت ۷ نوبت داشتی چرا این ساعت پاشدی اومدی؟ منشی هم بهت گفت شما ساعت ۷ اینترنتی نوبت گرفتی الان اومدی میگی من از ساعت یک اینجا نشستم مگه تقصیر منه؟  رنگش رو قرمز میکنه میگه مگه من بهت گفتم بیا دنبالم حالا هم اسنپ بگیر برو خونه .‌‌به نظرتون این جمله "میای؟ اگه میای زودتر آماده شو من میخوام برم" چه معنی میده؟ 


دوم به خاطر بی مسئولیتی پزشکان، اول که ساعت ۲.۵ زنگ زده و گفته ساعت ۵ میام. ساعت ۶ منشی اجازه داده بریم داخل اونم با هزارتا اعصاب خوردی. بعد از ۵ ساعت معطلی رفتیم داخل مطب دکتر فقط ۵ دقیقه وقت گذاشته هیچ توضیحی راجع به نتیجه پاتولوژی و جراحی نداده فقط به کلمه خوبه خوبه اکتفا کرده بعد میگه باید سی تی و آزمایش جدید بیارید خب آدم متخصص، پزشک متبحر و با تجربه!! تو که میدونستی و گفته بودی بعد از عمل باید درمان رو ادامه بدی جلسه آخر که اومدیم نامه ببریم برا جراحی یه سی تی و آزمایش هم برای یک ماهه دیگه می نوشتی ما رو اینجور اسیر بی مسئولیتی خودت نمی کردی تو این وانفسا و ترافیک و گرما و در نهایت گرونی باید یه ذره هم فکر مردم باشید ما مریض جدیدت نبودیم که !! ۸ ماهه دو هفته یه بار اومدیم پیشت روند درمان رو هم از قبل میدونی واقعا چرا همش به فکر جیبتون هستید که یه ویزیت اضافه بگیرید؟ دیروز ۵۰۰ هزارتومن هزینه کردیم بدون سرسوزنی نتیجه !!!

آهان چرا نتیجه که گرفتیم آخر شب که میخواستم بخوابم چنان عضلات و ماهیچه های پشتم گرفته بودند که نمیتونستم به پشت بخوابم 

۵ ساعت نشستن روی صندلی های چوبی کم نیست 

باور کنید وقتی از کلینیک اومدم بیرون به زمین و زمان فحش می دادم‌


+ به نظرم خوب شد اینجوری شد که ۵ ساعت علاف شد تا همسر باشه سر ساعت پاشه بره مطب نه خودش رو اذیت کنه نه دیگران رو ولی مطمئنم تغییر رویه نمیده و همین راه رو میره 

خدایی دارم از عصبانیت منفجر میشم هیچی هم نمی تونم بگم قشنگ زحمات ۸ ماهه رو نادیده میگیره و اعصاب نداشته ام رو به باد فنا میده 

توکلت علی الله

از عصر روز دوشنبه ۲ مرداد همسر یکباره برخاست و تقریبا با تخت خداحافظی کرده 

روز دوشنبه خاله جان یه عالمه بادمجون  و سبزی های معطر فرستاده بود. نشستم به پاک کردن که همسر اومد رو صندلی نشست و کمکم کرد پاکشون کنم.  عصر داشتم تو بالکن بادمجون سرخ می کردم  گفت من میرم  دارو خانه آنتی بیوتیک بگیرم قرصام تموم شده. گفتم صبر کن بادمجونا تموم شد با هم میریم بعد هم به نظرم دیگه نیازی به خوردن آنتی بیوتیک نیست دکتر به اندازه نوشته اون یه ذره خونابه هم به زودی قطع میشه گفت نه به نظرم باید هنوز بخورم. دیگه صبر کرد تا من کارم تموم شه. پیاده رفتیم تا داروخانه.  یه نون بربری برشته کنجدی هم  گرفتیم و  برگشتیم. مسیر طولانی بود و خوشبختانه همسر همه راه سربالایی رو  بدون وقفه اومد.

روز سه شنبه عزم کردیم که بریم دنبال مدارک پزشکی برای بیمه تکمیلی! ساعت ۹ صبح از خونه زدیم بیرون اول رفتیم بیمارستان پارسیان برای مدارک عمل جراحی . زیاد معطل نشدیم. مدارک آماده بود و دو سه جا باید میرفتیم امضا میدادیم و مهر بیمارستان رو میگرفتیم. بعد اسنپ گرفتیم رفتیم بیمارستان شریعتی برای مدارک پت اسکن. اونجا هم خوشبختانه معطل نشدیم فقط راه زیاد رفتیم. بعد من باید یه عکس OPG از دندونم میگرفتم به همسر گفتم تو فروشگاه بیمارستان بشینه تا من برم دنبال عکس دندونم با کلی بدو بدو و این ساختمون برو اون ساختمون برو کاشف به عمل اومد که بیمارستان عکس رو روی سی دی میده که به درد من نمیخورد. به ناچار دوباره اسنپ گرفتم و اومدیم آدرسی رو که کلینیک دندان پزشکی داده بود تو محله خودمون بود خوشبختانه اونجا هم زیاد شلوغ نبود و عکس رو گرفتیم و دوباره اسنپ گرفتم اومدیم خونه. 

تو خونه مواد غذایی مثل سیب زمینی و پیاز و هویج و...نداشتیم همسر پیشنهاد داد ماشین رو برداریم بریم تره بار گفتم مگه میتونی بشینی پشت فرمون گفت آره مشکل ندارم.(حالا من خودم راننده ام هاااا ولی به شدت بی حوصله ام تو رانندگی)خلاصه رفتیم تره بار اونجا هم کلی خرید کردیم و برگشتیم نزدیک خونه پشت چراغ قرمز تو سرپایینی یهو همسر پاش رو از روی ترمز برداشت تا بیاد کنترل کنه خورد به ماشین جلویی . جوونه از تو ماشین پیاده شد و رنگش عین لبو قرمز شده بود و میخواست شروع کنه به فحش دادن و داد و بیداد کردن که همسر سریع پیاده شد و دستش رو گذاشت روی سینه و شروع کرد به عذرخواهی ... جوونه آروم گرفت و ماشینا رو چک کردن هیچ کدوم آسیبی ندیده بودند ولی طرف میگفت یه پولی به من بده که برم!!! همسر میگفت خب الان بابت چی و چه مقدار من باید خسارت بدم خسارتی که رخ نداده فقط دوتا ماشین سپر به سپر شدن وقتی دید داره زور میگه گفت افسر بیاد تعیین خسارت کنه هرچی ایشون گفت دو دستی تقدیم میکنم. 

هرکی از اونجا رد میشد میگفت بابا چیزی نشده که راه رو باز کنید. جوونه داد وبیداد که نخیر باید خسارت بده من چند وقت پیش خوردم به یه ماشین ۸ میلیون خسارت دادم  یعنی الان اینجا من یه نفر آروم و با شخصیت که مدام داره عذرخواهی میکنه رو گیر آوردم خیلی راحت میتونم تلکه اش کنم !!! (امان از آدمای دزد و نفهم)

هر چی زنگ زدند، افسر نیومد. گرما واقعا بیداد میکرد. پسره زنگ زده بود پدرش، اونم بهش ملحق شد پدره نفهم تر از خودش میگفت از رو چیزی پیدا نیست قطعا از داخل شاسی ماشین مشکل پیدا کرده  

همسر دیگه توان نداشت وایسه گفت برادر محترم من چند وقت پیش جراحی کردم الانم با کمربند و به سختی روی پام وایسادم برو تعمیرگاه بینی و بین الله و شرعا هرچی خسارت خورده تعیین کن من پرداخت میکنم فقط خدا  و حق الناس رو این وسط در نظر بگیر دو سه نفر که اونجا وایساده بودند گفتند ماشین خسارت ندیده ولی درستش همینه برو نشون یه تعمیر کار بده. یارو میگفت نخیر همین جا یه پولی به من بده برم... همسر شماره موبایلش رو داد و گفت من آدم متعهدی هستم دزد و کلاش هم نیستم هر وقت زنگ زدی جواب میدم خسارت رو هم نقدا پرداخت میکنم فقط راه مردم رو باز کن بیشتر از این اذیت نشن... بالاخره کوتاه اومد و رفت...

خسته و کوفته و عصبی ساعت ۱ رسیدیم خونه.

گل پسر اینقدر کلافه بود که مدام میگفت دارم می پوسم تو تهران برای همین صبح دوشنبه ساعت ۵ صبح با قطار رفت قم. ماهم عصر چهارشنبه به اتفاق دامادم راهی قم شدیم که تاسوعا و عاشورا رو قم باشیم حداقل بچه ها حال و هواشون عوض شه. طفلکیا ما رو رسوندن قم دو شب هم اونجا موندن و روز عاشورا ساعت ۹ صبح با قطار برگشتند تهران هرچی گفتیم ماشین رو بردارید و برید گفتند قطار خیلی راحته ترجیح میدن با قطار برن من که امسال اصلا لیاقت حضور در مجالس رو پیدا نکردم. فقط از تی وی تماشا کردم و خودم زیارت عاشورا رو زمزمه کردم 

فعلا قم می مونیم تا دوباره برای درمان کبد برگردیم تهران. کلا امسال معلقم واقعا نمیدونم چی پیش میاد و ما کدوم طرفی هستیم. توکل بر خدا...

+ ببخشید پستم خیلی  طولانی شد. 

گزارش عمل

قبل از هر چیز از همه دوستانی که به صورت عمومی و خصوصی و در قالب پیام پیگیر سلامتی همسرم بودم تشکر می کنم . واقعا تو این جور مواقع میشه دوستان خوب و دلسوز رو از بقیه دوستان جدا کرد . ارادتمند همه تون هستم 

روز یکشنبه 18 تیرماه ساعت 3 همسر رو آماده کردند برای اتاق عمل . دکترش اون روز عصر 7/8 عمل جراحی داشتند . به همراه همسر من دوتای دیگه همزمان رفتند اتاق عمل . مونده بودم این دکتر چه سرعت عملی تو عمل جراحی داره که سه تا سه تا میبره برای عمل . به فاصله خیلی کم هم هر سه باهم اومدن تو ریکاوری . دوتای اولی منتقل شدند به بخش اما همسر من رفت ICU و این باعث شد من به شدت بهم بریزم دلهره عجیبی گرفته بودم . تو این فاصله خواهرم که خودش پرستاره زنگ زد و گفت آی سی یو خیلی بهتره رسیدگی بیشتری میشه مرتب علائم چک میشه، قند خون و فشار خون و ضربان قلب کنترل میشه شرایط که پایدار بشه منتقل می کنند به بخش

خب صحبتهای خواهرم تاثیر خوبی داشت باعث شد آروم بشم . بعداز مدتی اجازه دادند بریم و ببینیمش . من که رفتم بالاسرش وقتی رنگ پریده اش رو دیدم و ناله های سوزناکش رو شنیدم دوباره همون حال بهم دست داد و سیل اشکام جاری شد.(پرستاره اومد دعوام کرد و گفت چرا گریه میکنی ؟ گریه نداره . مریضت حالش خوبه فقط کمی درد داره )

 مدام پرستار رو صدا میزد و میگفت خانم دکتر تو رو خدا منو بلند کنید برم دستشویی! دستش رو گرفتم  گفتم عزیزم تو الان بهت سوند وصله نیازی نیست بری دستشویی.  اصلا متوجه حضور من نبود فقط مدام میگفت من باید برم دستشویی انگار نفخ شکم به شدت اذیتش میکرد و این باعث میشد مدام بگه میخوام برم دستشویی . پرستار گفت برو بیرون الان بهش آرامبخش میزنم آروم میگیره خلاصه که با چشم گریون اومدم بیرون ... بعد به نوبت دخترم و دامادم و پسرم و داداشش یکی یکی رفتند چند دقیقه ای دیدن و اومدند بیرون

نیم ساعتی نشستیم که ببینیم میتونیم دکتر رو ببینیم و باهاش در مورد عملش حرف بزنیم که هرچی زنگ اتاق عمل رو زدیم گفتند دکتر سر عمل هستند بعد هم یکی از پرستارای آی سی یو گفت دکتر عملش تموم بشه از یه در دیگه میره بیرون شما نمی تونید ببینیدش 

خلاصه دردسرتون ندم تا ساعت 6.5 بیمارستان بودیم و به توصیه پرستارها که امشب کاری از شما برنمیاد و به وجودتون نیازی نیست اومدیم خونه ...

ساعت حدود یازده شب تلفن خونه زنگ زد شماره ناشناس بود گوشی رو برداشتم از بخش آی سی یو بود گفت خانم ببخشید دکتر میخواد باشما صحبت کنه ... دلم هرررری ریخت تا وصل بشه من مردمو زنده شدم... گفتم سلام آقای دکتر که یهو دیدم صدای خیلی خفیفی از اونور گوشی میاد صدای همسر بود . دیدم ناراحت و عصبانی میگه کجا رفتید شما چرا همه اومدن ولی تو نیومدی ؟؟؟ موبایل منو کجا بردی ؟ چرا وسایل تو اتاق رو رها کردید رو رفتید ... اصلا مونده بودم چی جواب بدم ... چطور این بعداز عمل اینقدر حالش بد بود که نمی تونست حرف بزنه الان تونسته زنگ بزنه خونه و نگران بقیه مسائل باشه  خب از یه طرف خوشحال بودم که به فاصله چند ساعت حالش این همه تغییر کرده از طرفی هم دلخور که چطور منو ندیده رفتم باهاش حرف زدم و میگه چرا نیومدی !؟ به هر حال این تماس تلفنی اون موقع شب قوت قلبی شد برامون 

+ ساعت 7 صبح دکتر اومده ویزیتش کرده و گفته شرایط خوبی داره میتونه به بخش منتقل بشه . مثل اینکه حدود 20 تا 30 سانت از روده (کولون) برداشته شده . از ساعت 9 صبح به بخش منتقل شده و در حال حاضر باید مرتب راه بره 

+ دیروز قبل از عمل خودم رو رسوندم بیمارستان و با خواهش و تمنا از انتظامات خواهش کردم اجازه بده قبل از عمل ببینمش . قبول کرد رفتم داخل آسانسور یه خانمی هم باهام اومد داخل . حالا شانس ما این آسانسور هی میرفت تو زیرزمین میومد تو طبقه همکف گیر می کرد و درش باز نمیشد ... زنگ هشدار رو میزدیم دوباره راه میوفتاد میرفت وسط طبقات گیر می کرد . برقش هم کلا از مدار خارج میشدو تو کابین ظلمات میشد . استرسی که بهم وارد شده بود بیش از اندازه بود . من تا حالا سابقه گیر کردن تو آسانسور رو نداشتم اما یکی از همکاران چندوقت پیش تو اداره (بعداز وقت اداری وقتی هیچ کس تو اداره نبوده به جز یکی دوتا نگهبان) تجربه افتادن آسانسور از طبقه چهارم به انتهای چاله آسانسور رو  تجربه کرده بود اونجا یاد همکارم افتادم که وقتی از تجربش میگفت و چه حالی بوده منم ترس برم داشت که نکنه امروز همین اتفاق بیوفته . خلاصه یه ربع تو آسانسور گیر افتاده بودیم و هی بالا و پایین میرفتیم و بین طبقات می موندیم تا بالاخره درست شد 

از شانس ما دیروز هر سه تا آسانسور بیمارستان به نوبت خراب میشدند به طوری که وقتی مریضای ما رو آوردند تو ریکاوری به خاطر خرابی آسانسور نمی فرستادن بیرون  والا بیمارستان خصوصی با اون همه دک و پزش آسانسوراش به نوبت  خراب میشدن خیلی جالب بود 

+ امروز داداش همسر موضوع دیشب رو برای همسر تعریف کرده و گفته از دستت خیلی ناراحت شده . همسر هم امروز خودش زنگ زده و گفت به خدا من بعد از عمل فقط پسر و دخترم رو دیدم اونم خیلی مبهم ... بقیه رو اصلا یادم نمیاد دیده باشم . کلی ازم عذر خواهی کرد گفت شرایطم رو درک کن من واقعا شما سه تا  (من و داماد و داداشش)رو یادم نمیاد دیده باشم 

+ ساعت 4 تا 5 وقت ملاقاته و ما می تونیم بدون خواهش و تمنا بریم و بیمارمون رو ببینیم 

قطعا دعا اثر داره

سلام عزیزان

دیروز جواب پت اسکن  همسر رو گرفتیم نشون دکترش دادیم 

دکتر خیلی خوشحال شد و گفت کبد به درمان جواب داده و نیازی به جراحی  و برداشتن  بخشی از اون نداره 

فقط بعد از عمل روده یه تزریق نرم باید داشته باشی  که کل ضایعات کبد جمع بشه 

باید سریع عمل بشه و روده رو بردارن  

این هفته باید بریم وقت عمل بگیریم 


لطفا همچنان دعا کنید که این بیماری بعد از جراحی ریشه کن بشه 

دعاهاتون قطعا اثر داره

+ برادر شوهرم امشب از کرمان میاد کاش یه جوری میومد که میتونست وقت عمل کنارش باشه 

Good Results

از روزی که درمان بیماری همسر رو شروع کردیم دکترش گفته یه سررسید باخودتون داشته باشید هر جلسه روند درمان رو توش یادداشت کنم که هم خودتون در جریان باشید هم من بتونم مقایسه ای داشته باشم . دکتر بسیار صبور، مسلط و حاذقی است. با دقت به حرفای مریض و همراهش گوش میده و با حوصله هم جواب میده . از همه مهمتر امیدی که از جلسه اول به همسرم و من تزریق کرد این خیلی با ارزش بود و باعث شد همسرم خودش رو نبازه و با امید و علاقه روند درمانش رو پیگیر بشه . شماره همراهش رو هم تو سررسید یادداشت کرده و گفته هر وقت کار داشتید هر ساعت از شبانه روز زنگ بزنید جواب ندادم خودم بهتون زنگ میزنم . الحق و الانصاف که چنین پزشکی رو باید تکریم فراوان کرد . تو زمانه ای که هیچ کس به فکر کس دیگه ای نیست و حرف اول رو پول میزنه . هرساعت از شبانه روز باهاش تماس گرفتیم جواب داده اگرم جواب نداده خودش زنگ زده و عذرخواهی که ببخشید مثلا سر کلاس بودم ، سرم شلوغ بود ، تو بخش بودم و...

روز دوشنبه سی تی اسکن همسر رو بردیم برای مقایسه با اولین سی تی اسکن .دکتر  خیلی راضی بود .  گفت اندازه توده تو روده و کبد به طور قابل ملاحظه ای کوچک شده و نشون میده که به درمان خیلی خوب جواب دادید. تمام بدن همسر به شدت و به صورت وحشتناکی ریخته بیرون و جوش های درشت و دردناک از نوک سر تا نوک انگشتان پا ظاهر شده ، تمام بند های انگشتان دست و پا از دو طرف ترک های وحشتناک داره . دکتر گفت این عوارض درسته که خیلی دردناکه و زحمت داره برای مریض ولی یک نشونه بسیار خوبه که داروها اثر کرده و ما میتونیم بعد از جلسه دوازدهم تصمیم گیری کنیم 

برای هفته دوم تیرماه یک پت اسکن نوشت و گفت یک ماه بعداز آخرین شیمی درمانی یه پت انجام میدیم ببینیم ضایعات کبدی در چه وضعیتی هستند اگه سلول ها مرده باشند نیازی به عمل جراحی کبد نیست ولی اگه زنده باشند علاوه بر بخشی از روده بزرگ  باید بخشی از کبد هم برداشته بشه . در نهایت دکتر  تو سررسیدی که همسر همیشه همراهش هست با خط درشت نوشت Good Resales  این یعنی یه امید ، یه روشنی، یه دست مریزاد به دکتر و خود بیمار ...

دیروز که سه شنبه باشه جلسه دهم شیمی درمانی رو انجام دادیم تا سه روز باید دارو دریافت کنه ...

 امیدوارم جواب پت اسکن همونی باشه که هم دکتر دوست داره باشه هم ما ...

+ مسئول بخش شیمی درمانی کلینیک یه خانمه که بسیار گند دماغه، اخمو و خیلی جدی ، همه پرستارهای دیگه که زیردستش کار میکنند ازش حسابی میترسند و حساب میبرند . روز اول همه اونایی که اونجا مریض داشتند و باهاشون هم کلام میشدم  از این اخلاقش می گفتندمن هم با اولین  برخورد به خوبی این اخلاقش رو متوجه شدم و به همسر هم گفتم خدا به داد برسه هرچی دکتر خوش اخلاقه این بد خلق و عصبیه فکر کن چهار پنج ساعت تو بخش باید تحملش کنی ... اما بعداز دو سه جلسه بهش حق دادم که اینجوری باشه چون بخش به شدت شلوغ میشه و ایشون اگه مدیریت و جذبه و قاطعیت نداشته باشه مریض و همراهش هرجی و مرجی ایجاد می کنند که جمع کردنش دوباره یه مدیر دیگه میخواد. اما ایشون به خوبی و بدون حاشیه و درگیری اون شلوغی رو مدیریت میکنه و بیمارا هم راضی هستند . تا حالا چند بار برای قدردانی از زحماتشون شیرینی خریدم و بهشون تو مناسبت های مختلف عیدی هم دادیم.  خدا به همشون توان مضاعف بده ...

+ نامه دکتر رو بردیم بیمارستان برای تعیین وقت ،هزینه پت اسکن 8 میلیون میشه تازه بیمارستان دولتیه ... خدایا خودت به همه رحم کن تو این وانفسای گرونی مریضی هم بیاد سراغ یکی ...


خلق یه اثر هنری بر روی دست

وقتی خیلی ماهرانه و خلاقانه یه اثر ماندگار با ماهیتابه روی دستت باقی میذاری  و بقیه رو به خنده وا میدارید

مطمئنا تا حالا هیچ نقاش و طراحی اینقدر هنرمندانه به وسیله ماهیتابه دااااااغ یه چشم و ابروی به این زیبایی رو بر روی ساق دست خلق نکرده


http://s6.picofile.com/file/8224993492/2015_11_27_12_37_11.jpg