... و بالاخره رویای من به تحقق پیوست و من راهی عراق شدم. عراق رو سه چهار مرتبه رفتم ولی پیاده روی رو نه !
روز سه شنبه 31 مرداد همه خدمه ( از شهرهای تهران، شهرهای شمالی کشور، اصفهان و قم) طبق برنامه ریزی قبلی در ترمینال قم تجمع کردند و ساعت حدود 4 بعدازظهر راهی مرز مهران شدیم. از قم تا مرز مهران 14 ساعت راه بود... حدود سه ساعت طول کشید تا از مرز رد شدیم و وارد مرز عراق شدیم... گیت به گیت بازرسی و کنترل پدرمون رو درآورد. جمعیت هم که نگو!! تازه ما نماز صبح رسیدیم و هنوز شلوغ نشده بود فکر کنید در طول روز چه جمعیتی اونجا وارد میشدند...
اتوبوسی رو که از قم گرفته بودند خیلی خوب بود ظرفیت ماشین 40 نفربود کولرش به خوبی کار میکرد و ما اصلا اذیت نشدیم و جالبترش اینکه من دوتا صندلی داشتم و تا مرز راحت بودم... همه میگفتند شما چرا اینقدر خوش شانسی که دو تا صندلی داری منم به شوخی میگفتم من خیلی ویژه دعوت شدم برای همین جام هم ویژه هست... ما دوتا اتوبوس بودیم که جزو خدمه موکب به حساب میومدیم
اما اونطرف مرز عراق یه اتوبوس داغون با ظرفیت 60 الی 70 نفر ما رو جابجا کرد یعنی دوتا اتوبوس از ایران، شد یه اتوبوس اوراق و یه ون اوراق تر از اون... اینقدر ماشینه داغون بود که ما 6 ساعت از مرز تا نجف رو طی کردیم 60 کیلومتر بیشتر نمیتونست بره اگه بیشتر از 60 تا میرفت شروع میکرد به پت پت کردن کولرش هم که اصلا کار نمی کرد جلوی صندلی ها به اندازه ای بود که فقط میتونستی پات رو بذاری جلو وقتی مینشستی روی صندلی دیگه کاملا قفل میشدی
ساعت حدود یک بعدازظهر رسیدیم نجف و در محل مورد نظر مستقر شدیم... برق نبود فکر کنید خسته و کوفته و کلافه از راه رسیدی و داری از گرما هلاک میشی اما برق نیست... ناهار رو خوردیم و تصمیم گرفتیم برای نماز مغرب و عشا بریم حرم... رفتیم سرداب نماز رو خوندیم و اومدیم صحن حضرت فاطمه (س) دیدیم برای زیارت صف کشیدن دوتا صف طویل که مارپیچی تو صحن خودنمایی می کرد(بنا به گفته زائرین یک صف از پای حضرت وارد میشد یه صف هم از بالا سر حضرت) چون خسته بودیم نتونستیم بریم تو صف وایسیم برای همین همونجا از دور سلام دادیم . بعد نماز برگشتیم خونه بازم برق نبود فکر کنید یکی مثل من که همین جوری تو شرایط عادی و معمولی خوابش نمیبره تو همچین شرایطی چه وضعیتی خواهد داشت تا خود صبح تو جام نشستم و خودم رو باد زدم همش به خودم میگفتم کاش حرم مونده بودم لااقل اونجا گرما کلافه ام نمی کرد و زیارت سیر می کردم...
روز پنجشنبه بعداز صرف صبحانه لباس پوشیدیم و به اتفاق چندتا از دوستان جدیدم رفتیم حرم خداروشکر به حرم خیلی نزدیک بودیم چهارپنج دقیقه پیاده روی بیشتر نداشتیم... هنوز خیلی به نماز مونده بود برای همین تصمیم گرفتیم بریم تو صف زیارت و از نزدیک ضریح رو لمس کنیم . این صف بستن و نظم خیلی خوبه نه ازدحام جمعیتی هست نه کسی اذیت میشی... حدود 50 دقیقه تو صف بودیم تا رسیدیم به ضریح مولا... آخ که چه حالی میشی وقتی برای اولین بار چشمت به ضریح میوفته ناخودآگاه به گریه میوفتی همه چی رو فراموش می کنی... اونجا یادت میره چه خواسته ای داشتی فقط خداروشکر می کنی که این اجازه بهت داده شده که به حضرت پدر نزدیک بشی... تنها چیزی که به زبونت جاری میشه صلواته... یا سلامه... من واقعا اون لحظه به هیچی دیگه فکر نکردم... فقط چون مسیر مارپیچی بود و فاصله داشت با ضریح خودت رو پیدا می کنی و بعدش خواسته هات رو یادت میادبعدش شروع می کنی به اسم بردن عزیزانت و ملتمسین دعا... خیلی حال خوبی بود... واقعا فکر میکنم ایده جالبیه که اینجور منظم اجازه زیارت به زوار میدن... بدون هیچ گونه فشار و استرسی با مولا حرف میزنی... اشک میریزی و استغاثه میکنی... نوبتم که شد ضریح رو بغل کردم و همه آرزوها و دعاها رو یه لحظه از ذهنم گذروندم... برگه ای رو که اسامی دوستان و آشنایان رو توش نوشته بودم با سلام و صلوات داخل ضریح انداختم و یواش یواش از ضریح دور شدم تا ساعتها این حس خوب در من جاری بود من اجازه داشتم با حضرت پدر حرف بزنم من ازش اجازه گرفتم زیارت امام حسین و حضرت عباس رو نصیبم کنه... در ضمن تمام خواسته هام رو هم تو همون چند لحظه ازش خواستم...
نماز ظهر و عصر رو هم تو سرداب خوندیم و یه سر هم به انتهای سرداب زدیم خیلی جالب بود سرداب مخصوص مسافرین بود... پتو میدادن به مسافرین که شب رو همونجا استراحت کنند... زیرزمین سرداب حمام بود برای دوش گرفتن و شستشوی لباس... انتهای سرداب غلغله بود از جمعیت ولباس های شسته ای که روی نرده ها و طناب ها آویزون بود... هر وعده هم همونجا غذا میدادن به زائرین که صفش کیلومتری بود اون روز ظهر دوتا از دوستان رفتند که غذا بگیرند و از غذای حضرت به عنوان تبرکی بخوریم که دیدیم دست خالی برگشتند گفتند اینقدر صفش طولانی هست و اینقدر زائر گرسنه هست که پشیمون شدیم گفتیم ما که تو منزل ناهار داریم این غذا برای زواری است که جا و مکان و غذا ندارند برای همین بعد از نماز برگشتیم منزل ناهار خوردیم و یه استراحت مختصرکردیم(برق همچنان نبود یا اینکه میومد و بعد نیم ساعت دوباره قطع میشد) ساعت حدود 4.5 بعداز ظهر با دوتا ون راهی کربلا شدیم که شب جمعه رو به زیارت اباعبدالله برسیم. متاسفانه این قدر ترافیک تو راه زیاد بود که حدود ساعت 9 رسیدیم. منزلی رو که قرار بود توش اقامت داشته باشیم تو یه کوچه باریک پرپیچ و خم درست روبروی حرم حضرت عباس بود اینقدر خوشحال شدم که این قدر نزدیکیم به حرم. شام رو خوردیم و سریع آماده شدیم که بریم حداقل نماز مغرب و عشا رو تو حرم بخونیم حالا این همه جمعیت تو منزل و دوتا دستشویی که آب هم نداشت. تا اومدم به خودم بجنبم دوتا از همراهی هام که یکیشون همسایه مون مریم خانم بود و چند ساله داره این مسیر رو میره و میاد و راه بلد بودن که میخواستم باهاشون برم حرم رفته بودند. برای اولین بار بود میخواستم برم حرم می ترسیدم راه رو گم کنم کوچه خیلی پرپیچ و خم بود و از دو طرف راه داشت. گفتم توکل بر خدا بی سواد که نیستم تابلوها رو در نظر میگیرم که موقع برگشت راه رو گم نکنم . از راه بازارچه رفتم به سمت حرم از کوچه که میومدی بیرون دقیقا روبروی حرم حضرت عباس(ع) قرار می گرفتی. چون نماز نخونده بودم دنبال دستشویی می گشتم رفتم سمت حرم امام حسین گفتم برم شب جمعه نماز رو اونجا بخونم. آدرس سرویس های بهداشتی رو که پرسیدم دیدم سمت حرم حضرت عباس هست اونم تو یه کوچه !! خلاصه دردسرتون ندم سه طبقه رفتم بالا تا یه جای خلوت پیداکنم برای وضو گرفتن. وضو رو گرفتم دیدم بخوام برم سمت حرم امام حسین نمازم قضا میشه برای همین رفتم حرم حضرت عباس. وای که چه حالی داره حرم حضرت برادر. قشنگ سنگینی فضای حرم رو روی قلبت حس می کنی. چند دقیقه ای مات و مبهوت از دور به ضریح چشم دوختم و هیچی نگفتم... دیدم تو صحن جا نیست رفتم سرداب اونجا نمازم رو خوندم بعداز نماز کاغذی رو که با خودم داشتم رو درآوردم و از روی گوشی تمام اونایی که بهم التماس دعا گفته بودند رو بهش اضافه کردم و رفتم کنار ضریح داخل سرداب زیارت کردم و همونجا انداختم تو ضریح بعد اومدم تو صحن و یه جایی پیدا کردم و نشستم به زیارت نامه و سایر اذکار... با توجه به تجربه نجف اشرف و این که احتمالا الان تو منزل برق نباشه تصمیم گرفتم شب رو تا صبح حرم بمونم و بعد از نماز صبح برم خونه. نماز صبح رو که خوندم گفتم الان وقتشه که برم زیارت رفتم داخل جمعیت موج میزد. با هر موج جمعیت دو قدم میرفتم جلو ده قدم میومدم عقب واقعا غوغایی به پا بود تا نزدیک ضریح رفتم اما به ناگاه با یه موج پرتاب شدم انتهای صحن دیدم اینجور زیارت کردن شایسته نیست عطاش رو به لقاش بخشیدم و تو خلوتی دور ضریح چند دقیقه ای وایسادم و سلام دادم و حاجات همه و خودم رو خواستم بعد هم راهی منزل شدم هوا دیگه کاملا روشن شده بود. داخل بازارچه شدم حالا هرچی می رفتم اون تابلویی رو که شب مد نظر گرفته بودم رو نمی دیدم و یه خورده هم شک کرده بودم که اسمش چی بود خلاصه تا ته بازارچه رو رفتم و دوباره برگشتم تا بالاخره تابلو رو دیدم وقتی رفتم خونه دیدم همه خوابند. خواب خواااااب. مریم خانم بیدار شد و گفت وای ببخشید من اولش اصلا یادم نبود شما به من گفتی من باهاتون میام حرم. برای همین وقتی رسیدیم حرم امام حسین یهو یادم اومد و بدو بدو برگشتم که بهت برسم اما شما رفته بودی برای همین من نمازم رو تو خونه خوندم. گفت چه جوری رفتی و برگشتی؟ راه رو بلد نبودی که؟ خندیدم و گفتم بابا دست کم گرفتی مارو...
روز جمعه بود و احتمال میدادیم که نماز جمعه تو حرم امام حسین برگزار بشه برای همین بعداز صرف صبحانه تصمیم گرفتیم نماز ظهر و عصر رو بریم حرم حضرت عباس. برای نماز اگه دیر بجنبی و یکی دوساعت زودتر از اذان حرم نباشه محاله جا گیرت بیادما هم تا رفتیم دیر شده بود. ولی از اونجایی که خدا باهامون یار بود یه جای کوچولو درست روبروی ضریح پیدا کردیم و نشستیم نماز ظهر و عصر رو خوندیم دوباره رفتیم داخل که اگه امکانش باشه زیارت کنیم که دیدیم سیل جمعیت داره وارد میشه باز از دور سلام دادیم و اومدیم بیرون.
برای نماز مغرب و عشا دیگه رفتم حرم امام حسین(ع) چون هنوز تا اذان زیاد مونده بود برای همین رفتیم تو صف زیارت. حرم امام حسین هم مثل حرم امام علی (ع) نظم خاصی برای زیارت داشت. خیلی خوب بود خیلی... هرچی بگم از این زیارت که چطور بهم چسبید باورتون نمیشه... آهان یادم رفت بگم تو مسیر که میرفتیم با مریم خانم تصمیم گرفتم یه تی شرتی لباسی چیزی بگیرم برای همسرم و با ضریح اباعبدالله متبرکش کنم... دوتا تی شرت یکی به نیت همسر یکی هم به نیت دامادم خریدم و با خودم بردم حرم... وقتی به ضریح رسیدم لباس ها رو متبرک کردم و چون از سمت شش گوشه رفته بودیم برای زیارت فاصله خوبی تا انتهای ضریح بود برای همین یه سیر و به تنهایی بدون فشار و استرس زیارت کردم بعد هم با مریم خانم اومدیم اون بخشی رو که برای خواندن نماز زیر قبه تدارک دیده بودند نشستیم و هنوز تا نماز مغرب یک ساعتی باقی مونده بود... تو این یک ساعت به شش گوشه نگاه کردم و تمام حاجت هام رو خواستم. نماز خوندم. زیارت نامه خوندم. قرآن خوندم و در نهایت بعد از اذان نمازم رو درست روبروی شش گوشه به جا آوردم زیباترین و دل نشین ترین نمازی که تو عمرم خونده بودم و در انتها با چشمانی اشکبار و دلی سبک شده از حرم اومدم بیرون و رفتیم سمت منزل...
بعداز خوردن شام حدود ساعت 11 دوباره با مریم خانم و یکی دیگه از دوستان تصمیم گرفتیم بریم حرم امام حسین من به دوستام گفتم میخوام تا صبح بمونم تو حرم... تا نزدیکی حرم امام حسین باهم بودیم که یکیشون گفت من حالم خوب نیست فکر نمی کنم تا صبح دوام بیارم... مریم خانم هم گفت از اونجایی که از صبح نتونستم استراحت کنم میدونم تا بیام بشینم چرت میزنم و هیچی از زیارت نمی فهمم. برای همین جلوی در از من خداحافظی کردند و برگشتند منزل اما من عزمم رو جزم کردم که تا صبح بشینم فکر اینکه تو خونه بشینم و گرما رو تحمل کنم و اصلا خوابم نبره و بعد هم خودم رو سرزنش کنم که چرا از این فرصتها استفاده نکردم آزارم میداد... رفتم حرم و از خادمین حرم سوال کردم نماز جماعت کجا برگزار میشه رفتم یه جا پیدا کردم و همونجا نشستم به دعا خوندن و ذکر گفتن... تا نماز صبح الحمدالله بیدار بودم و بهره کافی رو بردم... نماز خوندم و بعد برگشتم منزل...
نماز ظهر و عصر روز شنبه رو دوباره تو حرم حضرت عباس بودم درست روبروی ضریح اینقدر صحنه قشنگی بود که باورتون نمیشه یک ساعت تا نماز مونده بودنشستم روبروی ضریح کلی با حضرت عباس درد دل کردم...بعداز نماز ظهر و عصر با مریم خانم تصمیم گرفتیم از بین الحرمین بریم به سمت حرم اباعبدالله و اونجا زیارت آخر رو بخونیم و وداع کنیم از در باب السلام وارد شدیم پله های انتهایی رو که درست روبروی ضریح بود رو نشستیم و هر کدام جداگانه به راز و نیاز پرداختیم. زیارت عاشورا رو با صد لعن و صد سلام قرائت کردم و بعدش هم دو رکعت نماز خوندم و از همونجا از امام حسین وداع کردم و ازش خواستم این زیارت ها سال های سال تکرار بشه...
راستی یادم رفت بگم تل زینبیه به خاطر عملیات کارگاهی بسته بود برای همین من کلا تمام وقتم رو تو حرم بودم بقیه دوستان به جاهای دیگه سرکشی کرده بودند مثل دیدن رود فرات و کف العباس و ... اما من ترجیح دادم تو حرم باشم
ساعت 4 بعدازظهر قرار بود راه بیوفتیم به سمت موکب طبق قرار با نیم ساعت تاخیر رفتیم به سمت میدون که سوار ون بشیم... از کنار حرم حضرت ابوالفضل رد می شدیم برای آخرین بار روبروی حرم وایسادم و عرض ادب کردم... دوتا ون برای انتقال ما کرایه شد و از راه هایی ما روبرد که کلی حظ کردیم نخلستان های زیبا و نیزارهای بلند قامت اما یه چیز که همه جا کاملا مشهود بود زباله های رها شده در طبیعت بود. ظروف یکبار مصرف به خصوص ظروف آب با آسفالت و خاک و گل اونجا یکی شده بود. با خودم گفتم جالبه یکی از این زباله ها تو ایران حداقل تو شهرها رو زمین نمی مونه و کارگرهای زحمت کش بازیافت اینا رو جمع می کنند و نمیذارند تو طبیعت ولو بمونه ولی انگار تو عراق اهمیتی به این زباله ها نمیدن و سیستمی برای جمع آوری این نوع زباله ها ندارند... خیلی چندش بود این منظره واقعا کشور کثیفیه... چندتا مسئله سالهاست که تو عراق حل نشده باقی مونده. از زمانی که صدام لعنتی زنده بود من رفته بودم کربلا دقیقا همین شرایط (برق کشی های افتضاح، کثیفی معابر، نبود امکانات بهداشتی مناسب و...) هنوز حکمفرماست. انگار چیزی به اسم شهرداری ندارند که به این مسائل سروسامان بده این همه سال از مرگ صدام میگذره و کشوریه که ثروتمنده و تحریم هم نیست اما چرا هیچ پیشرفتی نداشته و نداره دلیلش بی رگی و بی غیرتی خودشونه بگذریم...
نزدیک غروب رسیدیم موکب...موکب دارای دو سالن بسیار بزرگ مجزا برای خانمها و آقایان بود.سرویس های بهداشتی شامل 18 حمام و 18 توالت در دو ساختمان مجزا و کنار هم در منتهی الیه سالن ها قرار داشت. درمانگاه با کلی پرستار و دکتر و خدمه به صورت مجزا برای خانمها و آقایان،خیاط خانه زنانه و مردانه، چایخانه بسیار وسیع و گسترده،غرفه مخصوص کودکان و غرفه برنامه های فرهنگی، تعمیر کالسکه و موبایل و پذیرایی از زوار در سه وعده صبحانه، ناهار و شام و دو میان وعده... موکب بسیار بزرگی بود که هنوز در حال توسعه هست و سالهای آتی قطعا خدمات دهیش رو گسترش خواهد داد.
کلی زائر اومده بود تو سالن و درحال استراحت بودند اما خاک از سر و روی فرشا و دیوارا می بارید برای همین خدمه سالن کمر همت بست و سریع آماده شد برای نظافت. سریع جاروها رو دست گرفتیم و گروهی شروع کردیم به نظافت. فرش ها رو جارو زدیم جاهایی که خاک بود رو گردگیری کردیم و پتوها رو از انبارگرفتیم و پهن کردیم سریع کارتن های آب شرب رو از انبار دریافت کردیم لگن ها رو آماده کردیم و یخ رو داخلش ریختیم و آب یخ رو سریع آماده کردیم و آماده شدیم برای پذیرایی از زوار... شب اول خیلی سخت گذشت چون تازه از راه رسیده بودیم و یهو جمعیتی زیاد سرازیر شد توی موکب برای استراحت و ما هنوز آمادگی انچنانی نداشتیم اما خداروشکر با تلاش همگانی و همکاری هم اون شب به سر رسید...
هر بخش از موکب هم یه گروه خاص خودش داشت مثلا خیاط خانه زنانه و مردانه رو یه گروه از گراش شیراز به عهده داشتند... نظافت سرویس های بهداشتی و حمام ها به عهده گروه شمالی ها بود... خدمه سالن 14 نفر بودند که فقط مسئولیت پذیرایی از زوار و راهنمایی اونها و نظافت سالن برعهده شون بود... گروهی هم فقط کارهای مربوط به خدمه و پذیرایی از اونها رو برعهده داشتند... کادر درمان هم که فقط موظف بود کارهای مربوط به درمانگاه رو به عهده داشته باشه ... یه گروه هم داشتیم که کارهای مربوط به غرفه کودک و کارهای فرهنگی رو انجام میداد... خلاصه هر کسی و هر گروهی یه مسئولیتی داشت و حق دخالت در کار دیگران رو نداشت یه نظم خاصی در موکب برقرار بود و هرکس کار خودش رو میدونست
من جزو خدمه سالن بودم یعنی در خدمت زوار و این از هرچیزی برام با ارزش تر بود... از ساعت 6 صبح آماده باش بودیم تا ساعت 11 شب فقط برای ناهار و شام میرفتیم تو سالن خودمون بقیه ساعت رو تو سالن زوار بودیم و در خدمت زورار.دوبار در روز هم که سالن کمی خالی و خلوت میشد وظیفه جارو کردن و جمع کردن پتوها رو داشتیم تا برای گروه بعدی زوار آماده باشیم... وقتی زوار هم برای استراحت مقیم میشدند وظیفه داشتیم براشون آب خنک مهیا کنیم و لابه لاشون بچرخیم و زباله ها رو جمع کنیم که زوار آسوده باشند... باور نمی کنید وقتی زوار ازمون تشکر می کردند، پیشونیمون رو می بوسیدند و دستهامون رو تو دستشون می گرفتند و برامون دعای خیر می کردند و برای امواتمون خدابیامرزی میفرستادند انگار تو عرش بودیم چنان حس خوبی می گرفتیم که نگو یه انرژی مضاعف میگرفتیم برای خدمت بیشتر... جالبه ما به حال اونا غبطه می خوردیم که پیاده روی میرفتند و اونا هم به حال ما غبطه می خوردند که وظیفه خدمت رسانی به زوار رو داریم... من خودم به شخصه هرکس خداحافظی می کرد میگفتم تو رو خدا چندتا عمود رو هم به نیت ما بردارید و از خدا خواسته هامون رو بخواهید...
برنامه زوار این بود که صبح زود قبل از نماز یا بعداز نماز صبح کوله هاشون رو برمی داشتند میرفتند پیاده روی تا ساعت حدود 10 صبح که گرما به اوج خودش میرسید تو یه موکب استراحت می کردند و ناهار رو میخوردند و ساعت 5 عصر دوباره شروع به پیاده روی می کردند تا ساعاتی از شب مثلا حدودای 10 شب. این مواقع موکب به شدت شلوغ میشد و کار ما هم بیشتر میشد خیلی وقتا یخ دیر میرسید و ما آب خنک نداشتیم این جور مواقع واقعا شرمنده زوار می شدیم... وقتی پاهای تاول زده و دست و پاهای زخمی و سرو صورت آفتاب سوخته و بد حالی بعضی از زوار رو میدیدم با خودم میگفتم واقعا چی باعث شده که این همه آدم رنج این سفر رو تو این گرمای شدید و شرجی به تن خودش بخره و پا تو این راه بذاره هرچی فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم جز یه عشق معنوی، یه ارادت قلبی، واقعا امام حسین با دل ها چه کرده؟ یه خانمی رو دیدم که بی حال افتاده بود و استراحت میکرد دیدم بغل قوزک پاش به اندازه یه گردو تاول زده رفتم سراغش گفتم عزیز دل! درمانگاه همین بغله برو پات رو نشون دکتر بده پانسمانش کنن. گفت نه خانمی پارسال هم همین جوری شده بود رفتم پانسمان کردم دیگه نتونستم راه برم... نمی خوام پیاده روی رو از دست بدم... واقعا مونده بودم چی بگم فقط یه بغض بود که راه گلوم رو به شدت بسته بود...
آخر شب که تقریبا یه سکونی تو موکب برقرار میشد و ساعت 10.5 خاموشی رو میزدیم که زوار استراحت کنند ما اجازه داشتیم که از موکب خارج بشیم چندتا چندتا میشدیم و هر شب به یه سمتی می رفتیم یه شب رو به نجف چندتا عمود رو پیاده روی می کردیم و یه شب رو به کربلا... این وسط زوار رو هم تماشا می کردیم و چیزای خیلی قشنگی می دیدیم از موکب داران عراقی که سد راه زوار می شدند و التماس می کردند خواهر یا آقا تو روخدا بیایید و تو موکب ما استراحت کنید. آقا یا خانم تو رو خدا بیایید از غذای ما میل کنید... به زور لیوان دستت می دادند که شربت، قهوه، چای یا هر نوشیدنی دیگه ای بخوری... من تو این شبها همین جور که می رفتم می دیدم که این عراقی هایی که الان داره التماس می کنه کاملا مشخصه از یه قشر ضعیف یا متوسط به حساب میاد... کاملا مشخصه یکسال کار کرده و مبلغی رو جمع کرده که تو ایام اربعین خرج زوار کنه... به چه دلیل؟ چی باعث شده اینجور خودش رو به زحمت بندازه؟ این جوری التماس کنه؟ این جوری پولش رو خرج کنه... مهمان نوازی و دست و دلبازی عراقی ها تو این ایام زبانزد خاص و عامه که همگی تو کلیپ ها دیدیم شاید باور نکنیم اما من به چشم خودم دیدم همه این اوصاف رو... بیشتر موکب ها متعلق به عراقی هاست و تک و توک موکب های ایرانی هم هستند خدمات دهی شون واقعا مثال زدنیه... حتی اونی هم که چیزی برای عرضه نداره میاد از زور بازوی خودش استفاده می کنه و دست و پا و بدن زوار رو ماساژ میده
خلاصه تا تو این راه قدم نذاشتید نمی تونید حس و حالش رو هم درک کنید... نمی تونید درک کنید که چرا؟ به چه دلیل؟ این همه رنج وسختی و تحمل ناراحتی های فراوان برای چیه؟ هیچ کس رو شما رو مجبور به این کار نکرده... از بابتش هم قرار نیست از لحاظ مادی چیزی به دست بیارید!! پس دلیل این همه عشق این همه هیجان، این همه شور چی می تونه باشه... جوابش فقط یه کلمه هست عشق به حسین...
دسترسی ما به اینترنت از دولتی همین بذل و بخشش های عراقی ها بود چندتا موکب اطراف ما بودندکه اینترنت رایگان داشتند من گاهی اوقات از طریق همین دسترسی میتونستم با خانواده ارتباط برقرار کنم... پیام ها رو بخونم و اسامی دوستان رو به خاطر بسپارم... از طریق همین اینترنت تونستم بلیط برگشتم رو از ایران دریافت کنم
روز شنبه آخرای شب به سفارش رئیس موکب یه ماشین در اختیارم قرار داده شد و من برگشتم نجف و در منزل مقیم شدم. صبح زود رفتم برای زیارت امیرالمومنین اما متاسفانه با درهای بسته روبرو شدم همونجا تو حیاط چند رکعت نماز خوندم و وداع آخر رو کردم و اومدم منزل (منزلی رو که تو نجف و کربلا مقیم بودیم خیلی به حرم نزدیک بود) بعد وصل شدم به اینترنت منزل و تونستم با خواهرم که تو هلال احمر و در نجف مستقر بود ارتباط برقرار کنم. از آدرسی که داد متوجه شدم خیلی به هم نزدیک هستیم. خوشحال دوباره لباس پوشیدم و رفتم دیدنش... کلی ذوق کردیم دوتایی و نیم ساعتی تو لابی هتل نشستیم و حرف زدیم... دوباره برگشتم منزل و ساعت حدود یازده صبح بازهم به سفارش مسئولمون به یکی از کارکنان منزل که همیشه در منزل مستقر هست برای پذیرایی از زائرین یه ماشین دربست برام گرفتند و راهی فرودگاه نجف شدم... با یک ساعت تاخیر با هواپیمایی کاسپین برگشتم ایران و ساعت 6.5 عصر فرودگاه امام بودم که با استقبال گرم همسرم و یه دست گل زیبا روبرو شدم...
به پایان آمد این دفتر اما دلتنگی هاش همچنان باقی است
+ همه خدمه افتخاری در موکب کار می کردند و هیچ کس بابت این خدمات حقوق یا وجهی دریافت نکرده... تنها چیزی که موکب به ما داد یه مقنعه یشمی رنگ و یه کارت شناسایی بود که تو گردنمون مینداختیم تا زوار بدونند ما خدمه موکب هستیم
+ هزینه رفت و خورد و خوراک خدمه و پرسنل موکب به عهده موکب بود اما هزینه برگشت به عهده خود شخص بود... یک روز مانده به اربعین موکب تعطیل میشه و هرکس به اختیار خودش میتونست ماشین بگیره بره زیارت کربلا یا نجف یا سامرا و کاظمین یا اینکه برگرده ایران
که من دو روز زودتر از بقیه برگشتم ایران ولی یه عده رفتند نجف یک روز رو نجف موندند و بعد راهی مرز مهران شدند یه عده هم رفتند کربلا و یه عده هم رفتند سامرا و کاظمین در هر صورت روز اربعین یا یک روز بعداز اربعین همه ایران بودند
+ همه زوار بدون استثنا مریض میشن... اونم به خاطر موج جمعیت هست و گرمای بیش از حد... ویروس سرماخوردگی همه رو درگیر می کنه که منم روزای آخر مبتلا شدم اما خداروشکر با توجه به اینکه درمانگاه داشتیم سریع درمان شدم
+ شاید باورتون نشه از حالا دارم روز شماری می کنم برای اربعین بعدی... خدا کنه امام حسین دوباره بخواد و بطلبه من دوباره این مسیر رو برم
من از این شله زرد حاجت گرفتم
صف زیارت در حرم امیرالمومنین... صحن حضرت فاطمه زهرا(س)
صحن امیر المومنین (ع) ناودان طلا
اینجا نزدیک ترین محل به شش گوشه ضریح بود که بیش از یکساعت ایستادم و نماز و زیارت نامه خوندم
یکی از صحن ها و صف نماز جماعت حرم امام حسین (ع)
روبروی این در خروجی که مشرف به ضریح ابوالفضل العباس هست صف نماز ظهر وعصر بود نزدیک تر از این نمیشد نماز خوند
ورودی موکب- بعداز زیارت نجف و کربلا عصر شنبه در موکب (بین راه نجف و کربلا) مستقر شدیم
چایخانه موکب
سالن زنانه موکب . به وقت خواب شبانه (سالن زوار)
این دختر کوچولوی زیبای عراقی تو یکی از پیاده روی های شبانه بین زوار خرما توزیع می کرد
پایان سفر فرودگاه نجف
دسته گل زیبای همسر(همه سفرم رو مدیون پیگیری و گذشت ایشون هستم)